برای آن که بوف کور به یک ژانر در رمان و داستان فارسی بدل شود، صادق هدایت میبایست دوربین روایت را از وضعیت روایت بیرونی جدا میکرد و آن را درون ذهن خودش به کاوش وامیداشت؛ دوربینی که طرف نقلاش کسی نبود جز سایهی راوی داستان.
در واقع او برخلاف بسیاری از نویسندگان که فرق “طرف نقل” و “مخاطب” را نمیدانند، به خوبی طرف نقل خود را میشناخت، و بوف کور را برای سایهاش نوشت، نه برای مخاطب خیالی، نه برای روشنفکران، نه برای کارگران، و نه هیچکس دیگر. معمولاً نویسندگان حرفهای داستان و رمانشان را برای طرف نقل مشخصی مینویسند که بتوانند سطح آگاهی و سواد او را در نظر داشته باشند تا اثر یکدست و بدون اظهار فضل از آب در بیاید. هدایت این را میدانست اما دورتر از سایهاش مابهازایی نداشت تا به عنوان طرف نقل داستان را برایش تعریف کند.
او با این آگاهی که حرفی برای گفتن دارد بوف کور را نوشت، و قصدش داستانسرایی نبود. میدانست چه خوانده و چقدر خوانده و فاصلهاش با جامعه و حتی اطرافیانش تا به کجاست. میدانست که اصلاً برای آدمهای دور و برش قابل فهم نیست، طنز شلاقگونهاش در تمامی نوشتههاش بهویژه در بوف کور پوزخند او به جریان گذرای معاصر است، آنجا که آدم درمییابد بر چنان جامعهای زبان تراژیک کار نمیکند، آنجا که همه چیز مسخرهتر از خط فقر فرهنگی قرار میگیرد، آنجا که هیچ پدیدهای رنگ و بوی شهری نمییابد، و تنها دهاتی فکل کراواتی شده مسخرهای بر صحنه ورجه وورجه میکند تا ادای باسمهای آدمی متمدن را درآورد و موجب خنده که نه، موجب عصبانیت گردد، آنجاست که زبان تراژدی از کار میافتد و کمدی آغاز میشود، پس از سکوتی طولانی طنز زبان میگشاید تا شلاقکش به جان رجالهها و لکاتهها بیفتد.تنهاییاش گواه همین مدعاست که او کسی را به قد و قواره خودش نمییافت. از بالا نگاه کردن و ریشخند آدمها در نوشتهها و گفتههاش نیز همین را حکایت میکند. حتا دم برنمیآورد اگر میشنید که سفیر کشورش در سوییس او را “پسره” خطاب میکند. بجز معدود آدمهایی که نامشان را میدانیم با کسی حشر و نشر نداشت، و چنان فاصلهای بین او و جامعه افتاده بود که نه کسی میتوانست او را شصت سال به عقب برگرداند، و نه چشماندازی برای پیشرفت آن جامعه منحط وجود داشت؛ بوف کور تنها “نسخه”ای بود که هنرمندی میتوانست برای جامعهاش بپیچد.
هدایت البته آغاز این سقوط و انحطاط را در حمله اعراب میپنداشت، از آن روزگار که ستارههای افسری از شانههای مردم فرو ریخت تا سرباز پیاده هجومها و جنگها و حکومتها شوند، از آنوقت که فره ایزدی از جان این ملت رخت بربست تا گوش به فرمان دساتیر خودشیفتگان باشند، وزان پس تیرهبختی و دروغ و دلالی همواره بر سرای ایران خانه کرد. از زمانی که دختر ساسان میگریخت، این دلهره هدایت را به سکوت وامیداشت.
روزگارانی هم بد نبود، درختی بود، جوی آبی بود، آفتابی بود، اما این خوشی و خوشبختی به قد عمر هیچ کسی نرسید. باز همان آش بود و همان کاسه. غارتها و کشتارها و زبان بریدنها و گیس کشیدنها و سنیکشی و شیعهکشی و بابیکشی و غیره گویی تا همین دیروز ادامه داشته است.
هرگاه در هر دورهای که پایهها و سایههای خلاقیت و تمدن و نمادهای شهری در جامعه ایران کمرنگ شده، دروغ و دزدی و دغلکاری برآمده، لاتها و رجالهها به قدرت رسیدهاند و زمام خشنانه جامعه را به دست گرفتهاند. بدیهی است که در دورههایی از تاریخ، حکومتها با خشنترین وجه ممکن به فکر و خلاقیت حمله برده و بنیانهای آن را منهدم کردهاند.
آنچه هدایت را مأیوس کرده، نبودن نهادهای انسانیت و راستی و عدالت است. فرو ریختن این نهادها در یک شب یا در سی سال اتفاق نمیافتد. جایی میخواندم که ایرانیان برابر عربها هفتصد سال مقاومت کردهاند که ایرانی بمانند، نهاد راستی و آزادی اندیشه را حفظ کنند، به زبان خود سخن بگویند، به فرهنگ و تمدن دیرینه خود دسترسی داشته باشند، اما وقتی تمام آن حکمت در دورههای مختلف سوخته و نابود شده باشد، به سختی شاید بتوان فقط در لابلای آثار فردوسی و نظامی و عطار رگههایی از حکمت و فرهنگ و تمدن ایران یافت. هدایت اما بیشترش را جستجو میکند، و نمییابد. او میداند که جامعه حاصل تاریخ است، کسانی که دیوارهای تاریخ را چیدهاند، اثر انگشت خود را بر آن نهادهاند، و عمارت موجود قیامت زندگی گذشتگان است. برای همین بوف کور را مینویسد.
بوف کور آینهی تمامنمای جامعه ماست. و هدایت در بوف کور، مهمترین و بهترین اثرش، از جامعهای حرف میزند که نماد و نمودش دلالی و دروغگویی و دغلبازی و دزدی است، جامعهای منحط که رجالهها و لکاتهها عنانش را به دست دارند، و حتا روشنفکرانش کورند و کرند، بلد نیستند جامعه را اداره کنند، چشماندازی ندارند، برنامهای ندارند، رجالهها باری به هرجهت کنترلش میکنند و بر منصبها نشستهاند.
حکومت رضاشاه که چادر از سر زنان میکشد بوف کور را برنمیتابد، جالب اینجاست که حکومت ولایت فقیه هم که به زور چادر سر زنان میکند بوف کور را برنمیتابد. این دو حکومت صدو هشتاد درجه با هم فرق دارند، اما هردو تحمل بوف کور را ندارند. از شلاق طنزش میترسند، به جای آن که عیبشان را بپوشانند، صورت مسئله را حذف میکنند. اما باید ببینیم آیا به راستی این کتاب صورت مسئله است؟
“حکومت رضاشاه که چادر از سر زنان میکشد بوف کور را برنمیتابد، جالب اینجاست که حکومت ولایت فقیه هم که به زور چادر سر زنان میکند بوف کور را برنمیتابد. این دو حکومت صدو هشتاد درجه با هم فرق دارند، اما هردو تحمل بوف کور را ندارند.”
«… همهی درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را به تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بی اخلاق؟ من که تا آن روز جز کار تکراری تصویر شدن بر قلمدان به هیچ کاری آشنا نبودم، حالا یاد گرفته بودم که از پرده نقاشی یا جلد قلمدان بیرون بیایم و از کار دنیا در حیرت باشم. به جستجوی چشمهایی راه بیفتم که به زندگی من معنا داده بود…» ۱
به جز حکومتها کسانی هم بودهاند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوانهای مأیوس معرفی کردهاند. من خودم در سالهای جوانی با دو تن از این نویسندگان آشنایی داشتم؛ دکتر حکیم الهی و دکتر محمد مقدسی در سالهای قبل از انقلاب مقالهها و حتا جزوههایی انتشار دادند که بوف کور را عامل تیرهبختی جامعه و خودکشی جوانهای سرخورده معرفی کردند. اما جالب است که هردو آنها نه سواد درست و حسابی داشتند، و نه تعادل روانی. همه عمرشان مصروف این بود که هدایت و بوف کور را بکوبند.
فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند، حتی بوف کور را نمیخوانند. به همین خاطر چراغهای رابطه نویسندگان آثار خلاقه با روشنفکران (اعم از دینی و سکولار) خاموش است.
روزی یکی از رهبران بسیار چپ به کتابفروشیام در برلین آمده بود، و لابلای کتابها میگشت. به رسم عادت با خوشخیالی چند رمان از جمله رگتایم و آمریکایی آرام را به او معرفی کردم و پرسیدم اینها را خواندهاید؟ چپ چپ نگاهم کرد و با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود گفت: «آن زمان که جوان بودیم رمان نمیخواندیم، حالا که عمری از ما گذشته. هه!»
دردم آمد. کجا زندگی میکنیم؟ اینها کی اند؟ با جامعه من چکار دارند؟ چرا ما باید تحلیلهای سیاسی و سیاهمشقهای دوران مختلفشان را بخوانیم و آنها حاضر نیستند شاهکارهای ادبی ایران و جهان را بخوانند؟
گاهی جامعه به نقطهای میرسد که جز سکوت یا ریشخند کردن تصویرهای گذران کاری از آدم برنمیآید. فوقش مثلاً اثری که روزگارت را تصویر کند، حتا اگر کسی نتواند رمزها و رازهای آن را بگشاید. بوف کور جامعه پویا را تصویر نمیکند، بلکه از جامعه منحط عکسهای رنگی و ماندگار میگیرد. و من هم در همین جامعه رشد کردهام، در همین جامعه نویسنده شدهام، و انگیزههای نوشتن برای من همین موجودی بوده است. یادم هست زمانی که دست به کار نوشتن رمان پیکر فرهاد شدم میخواستم ببینم شصت سال پس از بوف کور کجاییم، دوربین راوی داستانم چه میبیند؟
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چینهای موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش میکرد، با موهای نامرتب و چشمهای افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره آب از چانه باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا میآوری هست.»۲
“فاصله هدایت با روشنفکران ایران چیزی حدود شصت سال است، او به عنوان یک نویسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصویر میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگویند و پدیده را مورد ارزیابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند. ”
در آن هنگامه که تصمیم گرفتم این رمان را بنویسم، خودم را کنار کشیدم تا دوربین دختر ساسان آزادانه هرچه خواست ببیند، هم تلألو روشنایی را ببیند، و هم دخمههای ظلمانی را. و عمیقاً دلم میخواست چیزهایی را تصویر کنم که با تصاویر بوف کور متفاوت باشد، اما دریغا که با سر به فضای بوف کور پرتاب شدم و راوی رمان چیزی جز فضای بوف کور نمیدید.
راوی پیکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب یک نقاش وارد شود تا از طریق رویای نقاش به دیدار صادق هدایت نائل آید، میخواست از پرده یا قلمدان نقاشی پا به شهر و خیابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در یک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نیز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
خوشبختیاش بسیار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بایستی میگریخت، و بعد همواره در پردهها و قلمدانها زندگی میکرد؛ از این قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات میگذاشت راه بر او میبستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»
«من؟»
«آره، تو لکاته هرزه.»
گفتم: «من که نیستم.» و نیستم.
برگشتم به روزگار نقش و نگاران.
تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازیهای کودکانه خسرو و فرهاد، شیرین میشد، اما ناگاه آن تشنههای سرگردان از راه رسیدند و دمار از روزگار آدمها درآورند.
من میخواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربین آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنویسم که آدمهایش در اوجی عاشقانه بمیرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بمیرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چیزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت ندید.
میخواستم ببینم آیا ژانر داستانی ما از بوف کور به کجا رسیده. با این تمهید که هدایت “یکی بود یکی نبود” جمالزاده را به بوف کور ارتقا داد، آیا من میتوانم شصت سال پس از بوف کور، آن را به پیکر فرهاد ارتقا دهم؟ روزگار و فضای ما اجازه چنین پروازی به راوی من نداد. تنها از مرگخواهیاش او را به شور زندگی رساندم. حتا او را به رحم مادرش برگرداندم تا در قطاری به مقصد امروز طی مسافت کند و در روزهای جوانی من پا به هستی گذارد، اما اینها کافی نبود، وقتی چشم گشود «… صداهای تازهای آمد. عدهای میخندیدند، عدهای کف میزدند، زنی ناله میکرد. و آیا آن زن من بودم؟
“دختر است؟”
کسی چمدان را از بالاسرم برمیداشت و به سرعت دور میشد. آیا دیگر جنازهای بر دوشم نبود؟ دست به یقهام بردم، لای پستانهام گشتم، هیچ کلیدی نبود. سگها در دوردست پارس میکردند و پیرمردی قوزی کنار جوی آبی، زیر یک درخت سرو، انگشت حیرت به دهان برده بود و زیرچشمی انتظار مرا میکشید تا گل نیلوفری بچینم و به او تعارف کنم.
این غم انگیز نیست؟» ۳
پانوشت ها
۱- پیکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، صص ۱۱ و ۱۲
۲- همان، ص ۲۴
۳- همان، ص ۱۳۹
منبع: بی بی سی فارسی