چوبک هنرمندیاش را در خلق داستانهای کوتاه در عرصه ادبیات داستانی به نمایش گذاشت. داستانهایش با درونمایهای یگانه بهصورت موجز و خلاصهوار است که مبین پیچیدگیها و پستی بلندیهای زندگی روزمره در اجتماع و عصرش بوده است. در کل تراوشات اندیشه و تفکر چوبک در باب بعضی از واقعیات محض نظیر مرگ و زندگی در داستانهایش با گفتگوهای شخصیتهای ساختگیاش نمایان میگردد. حال به طور اجمالی به بیان دیدگاه چوبک در باب مرگ و پیامدهای حاصل از آن میپردازیم.
«چوبک» در نبود «هدایت» به معیارها پایبند ماند و کنش نوشتن تا زمانی برایش علت وجودى داشت که جهان پیرامون هنوز رنگ نمایشى گروتسک را بخود نگرفته بود، چرا که این کنش تلاش براى خلق آن فضاهاى رنگین دیگر، جان دادن به شخصیتهاى دیگرسان و لذت بردن از زندگى بود. آفرینش فضاهاى سیاه حاشیهها، تا در واقعیت نابودى حاشیهها امکانپذیر و لذت از زندگى پررنگ و جلا شود. در جهان ویژهى چوبک حماقت عمومى جایى نداشت. جهانش همان کشتى مسافرىست که به کراچى مىرود. آدمهاى سوار بر این کشتى همه دستچینشدهاند، نیازمندان هویتاند که سرنوشت خود را به ناخداى کشتى سپردهاند. بیراهه نرفتهایم اگر بگوییم: او در همگون کردن شخصیتهاى داستانى با فضاى آفریده، بکارگیرى زبانى که خود شخصیت، رویداد و فضاست، زبانى درخور براى نقادى موشکافانه، و خلاقیت در پیگیرى رویداد، حذف آذینها و آرایشهاى لفظى و ماجرایى، هدایت را پشت سرگذاشته است. تا امروز نیز ، بیشتر داستانهاش یگانه ماندهاند، نه به لحاظ تسلط به بازىهاى زبانى و نه به لحاظ نمایش طنزگونه جهان بیرونى؛ بلکه دقیقا" بخاطر حضور ژرف نگاه نویسنده و همگونى ابسوردیته شرقى با ساختار شبستانگونه داستانها، از آن مهمتر، امکان بازسازى چنین فضایى در ذهن خواننده. شبستان، کاریز و آبانبار نقشى بسزا در معمارى جنوب ایران دارند، فضایى وهمگونه همراه با آرامش. این فضاها از آن روزنههاى هندسى حسابشده روشنایى مىگیرد که جز معماری کارکشته، کسى نمىتواند ژرفاها را نوررسانى کند. داستانهاى چوبک هم، بازگرفته از چنین فضاهایىست. روشنایى از روزنههاى تعبیهى شدهى چوبکى به ژرفاى فضاى داستانى مىتابد. امضاى منحصر به فرد چوبک بر خشت خشت ساختمان این داستانها نقش بسته است.
داستانهای کوتاه صادق چوبک وصف رابطههای برزخی در دوزخ گندآلود و هراسآور و تحملناپذیر زیستگاهی است که گریز و رهایی از آن جز در آرزو نمیگنجد. همه آروزی رهایی در سر دارند اما به اجبار «عادت و ترس» بر جای خود میخکوب شدهاند. ترس و بدبینی و بیاعتمادی چنان در خویشتن آنها خانه کرده است که از سایه خود نیز میهراسند. در کثافت و مدفوع خود غوطهورند و فراتر از ابتداییترین نیازهای خود نمیروند، زیرا هیچگاه این نیازها به درستی تأمین نبودهاند. همه با هم یگانه و بیگانهاند. در گریز از تنهایی، ناامنی و وحشت از چوب خیزران، در کنار یکدیگر پناه میجویند، تا دریابند هر کدام چوب خیزرانی دارند و منتظر افتادن دیگریاند تا بر سر فروافتاده فرود آورند. به هم وابسته و از هم بیزارند، زیرا دو نیازمند و ناتوانند و از این ناتوانی رنج میبرند و در خود احساس حقارت و زبونی میکنند و از این احساس شرمنده و سرافکندهاند. پس، از وابستگی بیزارند و آرزوی رهایی در سر میپرورانند و برزخ رابطه در اینجاست؛ در این «احساس دوگانه» متناقض، که در هر جا و هر رابطهای تکرار میشود؛ انگار میخ زنجیرشان را در یک نقطه کوبیدهاند و آنها به اجبار به دور خود میچرخند.