زیزفون نام درختان پارکی در شهر کونیگسبرگ آلمان است که کانت هر روز عصر در ساعت معینی زیر آن قدم میزد. مجله زیزفون در بردارنده مقالاتی در حوزه فلسفه عمومی و همچنین تحلیلی بر اندیشه فیلسوفان مطرح جهان است.
هانس یوناس فیلسوف آلمانى بعدها در تجدید خاطره با آرنت، از دانشجوى جوان فوقالعاده و بىنظیرى سخن گفته بود که در دانشگاه ماربورگ با جستارهاى بحث برانگیز خود، در میان دانشجویان چپ به دلیل موضع انتقادى خود نسبت به مارکسیسم و علاقه به دولتشهرهاى یونانى به عنوان «محافظهکار» و در میان محافل محافظهکار به دلیل علاقهى خود به شوراهاى پس از انقلاب به عنوان «چپ» شناخته مىشد. در همین ایام بود که هانا آرنت به مارتین هایدگر استاد فلسفهى خود دل بست. اما متاهل بودن هایدگر، چشمانداز رسیدن به او را براى هانا آرنت تیره مىساخت. همین امر انگیزهى ترک ماربورگ شد و هانا آرنت در سال ۱۹۲۶ براى آمادهسازى رسالهى دکتراى خود به هایدلبرگ و نزد دیگر فیلسوف مشهور آلمانى کارل یاسپرس رفت.آرنت بعدها در ستایش از کارل یاسپرس همواره تاکید مىکرد که استادش او را از انسانگریزى و جهانگریزى نجات داد، او را با ایدهى آزادى انسان آشنا ساخت و ضرورت همزیستى میان انسانها را به او تفهیم نمود.
مرگ یکی از موضوعاتی است که در تمام آثار بلانشو حضور دارد و تأملاتش را در باب زبان، ادبیات و فلسفه، سامان می دهد. بلانشو با تأمل در خصوص مرگ، همان سنت فلسفی غرب را پیش می گیرد و در واقع همین جاست که او درگیر فلسفه می شود...
یکی از ویژگیهای بارز و چشمگیر فلسفه در سدهی نوزدهم میلادی گرایش نیرومندش به نظامسازی بود. در این سده اغلب فیلسوفان کشش شدیدی به ساختن نظامهای کلی فلسفی نشان میدادند و به جای ایدهی تحلیل کردن مقولهها، فکر ترکیب کردن آنها و ساختن یک مجموعهی منظم و نظاممند فلسفی ذهنشان را پر کرده بود.
اریش فروم؛ روانکاو و فیلسوف پیرو مکتب فرانکفورت از جمله نخستین کسانی است که آرای زیگموند فروید را با اندیشه های کارل مارکس در هم می آمیزد تا از آن معجونی برای نقد جامعه صنعتی و بخصوص فاشیستی آلمان آن روزگار بسازد. فروم با عطف توجه به واقعیت های جامعه غرب و در محصورماندن آزادی فردی در قید و بندهای خواسته و ناخواسته اجتماعی اقدام به بازکاوی خاستگاه های روانشناختی و جامعه شناختی آن می کند. مطلبی که از پی می آید نگاهی دارد به مفهوم از خودبیگانگی در آرای این اندیشمند.
بدون شک لویناس از برجسته ترین فیلسوفان اخلاق و آوانگارد قرن بیستم است. وى با قرائتى اگزیستانسیالیستى به خوانش فلسفه اخلاق (ethique) مى پردازد. هنر لویناس دراین است که «دیگرى» را درمرکز توجهات قرارداد و به آن ارزشى اخلاقى ـ دینى بخشید. به این اعتبار فلسفه او را فلسفه «دگربودگى» نامیده اند. لویناس حوادث قرن اخیر همچون جنگ، یهودستیزى، برخورد تمدنها و... را ناشى از غفلت از «دیگرى» مى داند. دیگرى که بدل به «چهره اى بى چهره» شده است. به قول او «تنها شروبدى بى چهره است».
مقاله حاضر به تاریخچه جنبش پدیده شناسی در حلقه های فلسفی آلمان، گسترش جنبش در خارج از آلمان و اینکه پدیده شناسی در چه رشته هایی به کار رفته است، می پردازد. سپس به بررسی پدیده شناسی از نگاه فرانتس برنتانو، نیکلای هارتمان و موریس مرلوپونتی می نشیند. نویسنده معتقد است پدیده شناسی از نگاه برنتانو، بر ادراک باطنی به عنوان منشأیی شهودی که مقدم بر مفهوم هوسرل از پدیده شناسی، به عنوان مطالعه شهودی ذوات از طریق تحلیل توصیفی تجربه باطنی بود تأکید دارد، نویسنده در جای دیگری به توصیف و تحلیل نیکلای هارتمان، فیلسوف نوکانتی ، که نظام پدیده شناسی ارزشی را ضابطه مند کرد، می پردازد.
آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ میلادی در دانتزیک به دنیا آمد. او از خانواده ای هلندی که پدرش هاینریش شوپنهاور تاجر ثروتمندی که عشقش به آزادی و آزادی خواهی بسیار بود و مادر وی زنی با سیرت هنری و تمایلات ادیبانه بود. پدر آرتور چون دوست داشت پسرش شغل و کار او را تعقیب کند به او زبان های چند آموخت و جهت تعلیم تجربیات مفید او را با خود به نقاط مختلف برد. آرتور پس از مرگ پدر به دنبال تمایلات شخصی خویش رفت و پس از دریافت درجه مقدماتی ضروری در گوتاو وایمار به سال ۱۸۰۹ م به دانشگاه گوتینگن رفت و بعنوان دانشجوی پزشکی ثبت نام کرد. اما با مشارکت در مباحث فلسفی و استفاده از محضر استادان و آموزش های خاص سرانجام به سال ۱۸۱۳م موفق به اخذ درجه دکترای فلسفه با موضوع «مبنای چهاروجهی اصل جهت کافی» شد. او پس از اقامت چند ساله در درسدن اثر اصلی اش را نوشت (جهان همچون اراده و تصور). سرانجام به تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ م درگذشت. مطلبی که از پی می آید بررسی اجمالی برخی از مهمترین اندیشه های اوست.
پیش از داروین اندیشیدن درباره جهان زیر سایه فیزیک بود. اگرچه از بوفون به بعد، طبیعت زنده در اندیشه فیلسوفان پیوسته از اهمیت بیشترى برخوردار مى شد، اما تا پیش از آنکه زیست شناسى شاخه اى رسمى از علم شود، نتوانست به درستى سازمان یابد. و این مهم تا پیش از نیمه قرن نوزدهم رخ نداد. لازم بود ایده هایى کاملاً نو پذیرفته شوند، ایده هایى که از زیست شناسى مى آمدند و نه علم رسمى آن زمان و نه فلسفه هیچ یک آماده پذیرش آنها نبودند. پذیرش آنها انقلابى ایدئولوژیک نیاز داشت. و این همان طور که سرانجام معلوم شد، به راستى انقلابى بسیار بنیادى بود. این انقلاب در جهان بینى افراد عادى نسبت به آنچه در قرن هاى پیشین رخ داده بود، اصلاحات بیشتر و بنیادى ترى ایجاب مى کرد. علت آنکه این نکته معمولاً نادیده گرفته مى شود آن است که داروین را سنتاً فقط یک تکامل دان مى دانند. بدون تردید او تکامل دان بود اما در عین حال روشن است که این داروین بود که علم سکولار را بنیاد گذاشت. در دهه ۱۸۶۰ اصطلاح «داروینیست» توصیف کسى بود که منشاء فراطبیعى جهان و تغییرات آن را رد مى کرد. این نیازى به پذیرش انتخاب طبیعى نداشت. معرفى علم سکولار نخستین انقلاب داروینى بود.
نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.
در قرن ۱۷ لایپنیتس فیلسوف آلمانی در فکر آن بود تا از طریق منطق زبانی را سامان دهد که برای همگان قابل فهم باشد تا دیگر دچار اختلافات عدیده و مهم نگردند.اشکالاتی که اگر زبان منطقی را در برابر شان بکار اندازیم تاب نخواهند آورد. لایپنیتس در این راه ( ساختن زبانی جهانی ) جبر را پایه گذاشت و حتی جدولی از نشانه های ریاضی نیز ساخت با این حال با هدفش فرسنگ ها فاصله داشت.پس از وی کانت بزرگ با بی علاقگی به این موضوع راه حل مشکل چندگانگی صدق را در صورت شناسایی و ساز و کار آن تشخیص داد . وی با استدلالاتی قدرتمند که در (( سنجش خرد ناب )) ترتیب داد به جنگ سختی های بشر شتافت. در دستگاه وی عقل استعلایی چاره ای جز اتکا به شهود های حسی نداشت تا خود را اثبات کند و از آن طریق به جهان بیرون پل بزند . منطق و ریاضی هر دو جز قالب هایی جزمی بودند که همانگویه می کردند. منطق از نظر وی از ارسطو جلوتر نیامده بود و در جا میزد و ریاضی نیز جز بازی نشانه گذار عقل نبود که راه را برای طبقه بندی تجربیات باز می کرد. افکار کانت که انسان را از بند قدرت متافیزیک می رهاند و فعلیت را به او باز می گرداند ...