ایدئولوژی تنها یک شکل سازمانیافته (از لحاظ ذهنی) بر اساس نظمی ذهنی است که با عناصر برگرفته از ساختارهای فکر شده و پیشینی شکل میگیرد که درون خود گویای نوعی انسجام یا لااقل فاقد تضاد باشند. این ساختارها که البته پایههای اساسی آنها را باید در اندیشه هند و اروپایی و به ویژه یونانی جست که سپس از خلال عقلانیت اروپایی خود را جهانشمول پنداشتند و خود را به جهان تحمیل کردند، دانست، تا پیش از مطالعات مردمنگارانه قرن بیستم و تجربه خونین خود این قرن در کشورهای مرکزی گسترش اروپایی، بیشک و تردید پذیرفته میشدند. اما امروز هر چه بیش از پیش و یک به یک زیر سوال میروند و هر چند به دلیل شکلگیری جهان بر اساس این ساختارهای ذهنی، عملا برای زیستن در آن باید از آنها استفاده و تبعیت کرد، تحولات فناورانه و یا بهتر بگوییم «احتمال بالقوه» چنین تحولاتی و پیشبینیناپذیر شدن، فازی شدن روابط و مفاهیم و عدمقطعیتی که هر روز خود را بیش از پیش به مثابه ساختار اصلی به جهان تحمیل میکند، عواملی بودهاند که شکلی از اشکال «دگر زیستن» دراین جهان را هر چه بیشتر بر روی یک طیف «ممکن» قرار میدهند.
گذار از فرد به جامعه، گذارى است در آن واحد ناگزیر و خیالین. انسان ها به ناگزیر درون فرهنگ ها زاده مى شوند و هرچند فرهنگ از خلال یک فرآیند طولانى مدت از اجتماعى شدن و یا اکتساب، شکل مى گیرد که تقریباً در سرتاسر زندگى انسان ها ادامه دارد، اما واقعیت حضور انسانى در کنش ها ى اجتماعى- فرهنگى، سیاسى، اقتصادى و غیره حضورى «فردى»است و فردى باقى مى ماند. در نتیجه جامعه نیز کمابیش مفهومى خیالین است و خیالین باقى مى ماند. البته در اینجا بیش از آن که از «فرد»، مفهوم فلسفى و مدرن آن را که با «سوژه» انطباق دارد، در نظر داشته باشیم، «فرد انسانى» در رویکرد و معناى انسان شناختى آن را در نظر داریم. «انسان» موجودى است پیش از هر چیز «زیست شناختى» و ناگزیر به تبعیت از فیزیولوژى و بیولوژى خویش.