مکتب فرانکفورت به گروهى از فلاسفه، منتقدان فرهنگى و عالمان علوم اجتماعى اطلاق مى شود که با «مؤسسه پژوهش اجتماعى» مرتبط بودند. این مؤسسه در سال ۱۹۲۹ در شهر فرانکفورت آلمان پایه گذارى شد. فلاسفه اى چون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه، اریش فروم روانکاو (۸۰ - ۱۹۰۰) و والتر بنیامین منتقد ادبى (۱۹۴۰ - ۱۸۹۲) از چهره هاى سرشناس این مکتب به شمار مى روند و هابرماس را مى توان نماینده اصلى نسل دوم این مکتب دانست. مکتب فرانکفورت بیش از آنکه به سبب طرح آموزه ها یا نظریه هاى خاصى شناخته شده باشد، از جهت ارائه برنامه اى که «نظریه انتقادى جامعه » خوانده مى شود، شهرت یافته است.
مرگ درد ندارد... ارتباط نهادین مرگ و زندگی درکی است که برای مدت هایی طولانی در شاخه هایی از علوم تجربی و به ویژه زیست شناسی سابقه داشته است. قطعی ترین امر درباره زندگی، مرگ است. با این وجود، شیوه های رنگارنگ انکار مرگ، الگوهای متنوع واژگونه ساختن معنای آن و روشهای هوشمندانه بازتفسیر و بازخوانی این رخداد طبیعی، چنان رواجی دارند که هر ذهن کنجکاوی را در رویارویی با این مفهوم دچار سردرگمی می سازند. گویا ابهامی که در مفهوم زندگی تنیده شده است، به مرگ نیز سرایت کرده باشد. مطلب حاضر با اشاره به سه نظریه (ازجمله نظریه فروید) در باب مرگ تنها به نقد آنها می پردازد.
موضع مبهم و تدافعى روشنفکران مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادى در برابر سیاست و فقدان هر گونه برنامه یا طرحى براى سیاست عملى، همواره یکى از نقاط ضعف عمده این مکتب و ناشى از آن به اصطلاح «بدبینى» و «شکست گرایى» اعضایش به شمار رفته است. مکتب فرانکفورت، به گفته هابرماس، هوادار نوعى مارکسیسم بدون پرولتاریا است و این به معناى امیدبریدن از کنش اجتماعى در وضعیت موجود است.
اریش فروم؛ روانکاو و فیلسوف پیرو مکتب فرانکفورت از جمله نخستین کسانی است که آرای زیگموند فروید را با اندیشه های کارل مارکس در هم می آمیزد تا از آن معجونی برای نقد جامعه صنعتی و بخصوص فاشیستی آلمان آن روزگار بسازد. فروم با عطف توجه به واقعیت های جامعه غرب و در محصورماندن آزادی فردی در قید و بندهای خواسته و ناخواسته اجتماعی اقدام به بازکاوی خاستگاه های روانشناختی و جامعه شناختی آن می کند. مطلبی که از پی می آید نگاهی دارد به مفهوم از خودبیگانگی در آرای این اندیشمند.
در حالی که در دهه های گذشته به اندیشه های کسانی چون بنیامین،آدورنو و هابرماس توجه زیادی شده است ،به آثار هربرت مارکوزه کمتر پرداخته اند.برخلاف فوکو، دریدا، بودریا، لیوتارد و دیگر پست مدرن ها و پساساختگراها ،افکار مارکوزه با مباحث مرسوم و جاری متناسب به نظر نمی رسید. مثلا بودریا در رویکردهای پست مدرنی خود از سیاست رادیکال صرف نظر کرده است ،این در حالی است که مارکوزه همواره تلاش کرده بود تا نظریه های انتقادی خود را با رادیکال ترین جنبش های سیاسی پیوند دهد. داگلاس کلنر(Douglas Kellner) در سفری که در پاییز سال 1990 به فرانکفورت داشته است در آرشیو آثار منتشر نشده ی مارکوزه با گنجینه ی حیرت آوری از موضوعاتی چون تکنولوژی، جنگ و توتالیتریسم مواجه شده است . او عقیده دارد که افکار مارکوزه با دنیای امروزی همخوانی خوبی داشته و شایستگی این را دارد که بیشتر مورد توجه قرار گیرد.