داستانهای کوتاه صادق چوبک وصف رابطههای برزخی در دوزخ گندآلود و هراسآور و تحملناپذیر زیستگاهی است که گریز و رهایی از آن جز در آرزو نمیگنجد. همه آروزی رهایی در سر دارند اما به اجبار «عادت و ترس» بر جای خود میخکوب شدهاند. ترس و بدبینی و بیاعتمادی چنان در خویشتن آنها خانه کرده است که از سایه خود نیز میهراسند. در کثافت و مدفوع خود غوطهورند و فراتر از ابتداییترین نیازهای خود نمیروند، زیرا هیچگاه این نیازها به درستی تأمین نبودهاند. همه با هم یگانه و بیگانهاند. در گریز از تنهایی، ناامنی و وحشت از چوب خیزران، در کنار یکدیگر پناه میجویند، تا دریابند هر کدام چوب خیزرانی دارند و منتظر افتادن دیگریاند تا بر سر فروافتاده فرود آورند. به هم وابسته و از هم بیزارند، زیرا دو نیازمند و ناتوانند و از این ناتوانی رنج میبرند و در خود احساس حقارت و زبونی میکنند و از این احساس شرمنده و سرافکندهاند. پس، از وابستگی بیزارند و آرزوی رهایی در سر میپرورانند و برزخ رابطه در اینجاست؛ در این «احساس دوگانه» متناقض، که در هر جا و هر رابطهای تکرار میشود؛ انگار میخ زنجیرشان را در یک نقطه کوبیدهاند و آنها به اجبار به دور خود میچرخند.