ما انسانها در شرایط مرکب و متکثری زندگی میکنیم. تکثر در خود تعارض به همراه دارد. وقتی تعارض وجود داشته باشد از سکون و ثبات خبری نیست. نتیجه دگرگونی دائم است. هر بر نهاده و وضع هماهنگی دچار برابر نهاده و ناهماهنگی میشود. این تقابل به درهم آمیزی منجر میشود و با هم نهاده را در پی میآورد. اما با هم نهاده نیز خود به برنهادهیی در مقابل برابر نهادهی دیگر تبدیل میشود و با هم نهادهی جدیدی حاصل میشود. این وضعیت به طور مداوم تکرار میشود. اما حاصل هر تکرار میتواند متفاوت از آنچه پیشتر حاصل شده است باشد. اما این تداوم یک حرکت کور و بیهدف نیست و یک حرکت تکاملی است به سوی هدفی معین. این هدف معین کسب بیشترین آزادی و شناخت از خودمان است.
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه « از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه می کنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شده اند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع می شود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون می شود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر می گیرند. به علاوه اینکه، جنگ ها، انقلاب ها و بحران های اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کرده اند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندی هایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده می شود، لیک همسانی های موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرای شان را مقدور و ممکن سازد.
اگر مرگ نمی بود،همه آرزویش را می کردند.اجتماع بی مرگ،اجتماعی مرده است!مرگ ما را انتخاب می کند و به جایی می فرستد که هیچ آگاهی درباره ی آن نداریم.درست به خاطر همان جمله ی اول، مرگ ارزش ذاتی پیدا می کند،موجودیتی فرشته وارکه معصومانه خوب و بد را به کام می کشد و خم به ابرو نیز نمی آورد. اما من درباره ی نوع خاصی از مردن که ناشی از یک تصمیم فردی یا انتخاب شخصی است صحبت می کنم،مردنی که در آن حس خودآگاهی موج میزند،یعنی«خودکشی» یا «انتحار».