هر فرد ایرانى رابطهاى شخصى با حافظ دارد. این که آن فرد فرهیخته است یا عامى و عارف است یا رند (به تعبیر حافظ در وصف خود) چندان اهمیتى ندارد. هر ایرانى در حافظ بخشى از خویش را باز مىیابد و با او زوایاى نامکشوفى از خاطرهاش را کشف مىکند، یعنى یاد روحنواز و عطرآمیز باغى در دل که تنها باغبانش اوست. به سبب همین ارتباط است که مزار شاعر زیارتگاه جملگى ایرانیان است: همه به آنجا مىروند تا حضور او را یا دستکم بخشى از آن را بازیابند. از کاسب و کارمند گرفته تا روشنفکر و شاعر و تا گداى ژندهپوش، همه به آنجا مىروند تا خویشتن را بازیابند و پیام شاعر را در سویداى دل بشنوند.
زندگی شخصی داستایفسکی آکنده از جو شکنجه متقابلی است که تأثیر خود را در آثار او نیز گذاشته است. داستایفسکی، کارشناس بزرگ زیروبمهای روان انسانی بهشمار میآید. گوگول پیش از همه نویسندهای اجتماعی است و داستایفسکی پیش از همه نویسندهای روانشناس. میتوان گفت که آثار گوگول، آماری ادبی از اوضاع روسیه بهشمار میآید و اما داستایفسکی با وسعت ویژگیهای شخصیتهایش، انسان را تحتتأثیر خود قرار میدهد. براساس چنین اندیشهای داستان «زن صاحبخانه» نوشته شد؛ داستانی که داستایفسکی را به مدت یک سال، یعنی از اکتبر ۱۸۴۶ تا دسامبر۱۸۴۷، بهشدّت به کار وا میداشت. طی این مدت رسالۀ روانشناختی نخستین، به رمانی اصیل از رمز و راز و دهشت و نفرت بدل شد؛ رمانی که براساس جدیدترین مسائل روانشناختی (دوگانگی احساسات زنانه، جبران یک گناه خیالی، نیروی القای روانی و مانند آن) نوشته شده است. روش آفرینش هنری نیز به نوبۀ خود تغییر یافت؛ یکی از عناصر اساسی سبک داستایفسکی، یعنی خصوصیت الهام گرفته از مضمون و سبک، به اوج کمال خویش دست یافت و تیپهای مربوط به حومههای پایتخت، رنگ و بوی داستانهای کوتاه رمانتیک به خود گرفت. داستایفسکی خود به ویژگی غنایی نثر خود اشارهای دارد و در ابتدای سال ۱۸۴۷، به برادر خود نوشت: «قلم من توسط چشمۀ الهامی که مستقیماً از روح من میتراویده هدایت میشده است». تمامی حوادث زن صاحبخانه در آثار بعدی داستایفسکی بسط یافتهاند. زن صاحبخانه، هسته مرکزی رمان ابله را تشکیل میدهد که در آن نیز زن از دوگانگی احساس خویش در رنج است و در انتخاب میان میشکین فرشتۀ خصال و روگوژین جنایتپیشه در درون خود با تعارض روبهروست و بالاخره هم در شب پیش از ازدواج، به دنبال روگوژین میرود تا به دست این رشکورز تیرهدل کشته شود.
آلـبـر کـامـو (۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسندهی شاخص فرانسوی که در الجزایر متولد شد. والدین کامو کمابیش پرولتاریا بودند و مدتها در محافل روشنفکری با تمایلات انقلابی شرکت میکردند و علاقهی بسیاری به فلسفه داشتند. کامو در سن ۲۵سالگی به فرانسه آمد. ورود او به فرانسه کمابیش با اشغال فرانسه به دست آلمان نازی مصادف شد؛ کامو به جنبش مقاومت پیوست و پس از آزادی فرانسه تا مدتی مقالهنویس روزنامهی لوکومبا (نبرد Le Combat) بود. زمان چندان درازی نگذشت که کامو روزنامهنگاری سیاسی را کنار گذاشت و در کنار نوشتن داستان و مقالات ادبی در مقام تهیهکننده و نمایشنامهنویس به تئاتر روی آورد. جدای از نوشتن آثار خود، کامو آثار دیگر نویسندگان بزرگ را هم اقتباس کرد، منجمله دینو بوتزاتی و فاکنر.
در هیچ زبانی به اندازه ی زبان فارسی تعداد رنگ ها زیاد نیست و در هیچ زبانی به اندازه ی زبان فارسی رنگ ها اینگونه توانمند و زنده در شعر و نثر به کار گرفته نشده اند. شاید علت بسیاری رنگ در زبان فارسی این باشد که نام رنگ ها بیشتر با افزودن(ی) نسبی (= یای نسبت ) در آخر اسم به دست می آید. بنابراین نسخه ی اصلی هر رنگی در طبیعت وجود دارد. مثلا ً وقتی در انگلیسی کلمه ی « «brown را به کار می بریم، فقط از یک واژه ی مستقل که در معنای رنگی است، استفاده کرده ایم. «براون»، «براون» است و به چیزی منسوب نیست. اما برای همین رنگ در فارسی کلمه ی «قهوه ای» به کار می رود. قهوه ای یک واژه ی مستقل نیست، بلکه از قهوه گرفته شده و ما هنگامی که آن را به کار می بریم، نه تنها رنگ قهوه در نظرمان می آید، بلکه تلخی آن را هم احساس می کنیم. جهان پیرامون ما رنگی است و چون زبان فارسی رنگ ها را از این جهان وام می گیرد به غنای بسیار می رسد و این غنا زبان را از پرداختن به توضیحات اضافی حفظ می کند. مثلا ً در مورد رنگ« سبز» با داشتن چندین گونه سبز متفاوت ازقبیل: سبز چمنی، سبز کاهویی، سبز مغز پسته ای، سبز ماشی، سنجدی، زیتونی، یشمی، سدری، خزه ای و چندین و چند نوع سبز دیگر، اگر ضمن گفتگو بگوییم که پیراهن او زیتونی بود – بی آن که نیازی به شرح و بسط آن رنگ داشته باشیم- در یک کلمه منظور خود را به شنونده رسانده ایم. به همین نسبت در مورد رنگ های دیگر هم دست مان باز است.
احمد شاملو شاعر برجسته و پایهگذار شعر سپید پارسی، به خاطر نقش و تأثیر ویژهی شعرهایش برشعر معاصر پارسی و بربخشی از جامعهی "روشنفکری" ما، هنوز این ظرفیت را دارد که موضوع بحث و تحلیل قرار بگیرد؛ چرا که او و درونمایهی شعرهایش به نوعی آینهی اندیشه و رفتار ماست، و نقد او میتواند نقد اندیشهی امروز ما هم باشد. در مورد جنبههای گوناگون شعر و فعالیت ادبی- اجتماعی شاملو کم گفته و نوشته نشده است. من خود دوکتاب دربارهی شعر شاملوبه دست چاپ سپردهام ("موسیقی درشعر سپید پارسی" و " نگاهی به شعر شاملو"). بنابراین بسیاری از سویههای شعر او را نقد و تحلیل و بررسی کردهام. در اینجا تنها به یک مورد مشخص از آن سویهها میپردازم که به گمانم هنوزدر پیوند با چگونگی ِ برخورد ما با روند ِ تحول در جامعهی ایران و جهان مدرن اهمیت ویژهی خود را دارد. در اینجا تنها به پارهای از رویکرد ِ زبانی ِ شاملو در پیوند با اندیشهمیپردازم
روز چهارم ژانویه ۱۹۶۰ اتومبیلی که رهسپار پاریس بود با درختی تصادف کرد و «آلبر کامو» در این حادثه جان سپرد. خبر در تمام دنیا پیچید و خیلیها را به یاد روزی شیرین در اکتبر ۱۹۵۷ انداخت، روزی که مطبوعات با عناوین درشت خبر دادند که جایزه نوبل در ادبیات به «آلبرکامو» جوانترین برنده نوبل اهدا شده است.
مایکل اسکامل را نویسندهای میدانند که نخستین زندگینامۀ معتبر آرتور کوستلر را به رشتۀ تحریر درآورده است. کوستلر یکی از تأثیرگذارترین و پرتناقضترین روشنفکران قرن بیستم بود. اسکامل یک دهۀ تمام وقت صرف کرد و با دسترسی کامل به نوشتههای شخصی کوستلر به پژوهشی نو دربارۀ این نویسنده دست زد. مایکل اسکامل را نگارش زندگینامۀ الکساندر سولژنستین به شهرت رساند و با همین اثر جایزۀ لوسآنجلس تایمز را از آن خود کرد. اسکامل در عین حال آثار ناباکوف، داستایوسکی، تولستوی و دیگر نویسندگان روس را به انگلیسی ترجمه کرده است و در حال حاضر نگارش و ترجمۀ خلاق را در مدرسۀ هنر دانشگاه کلمبیای نیویورک تدریس میکند.
آنچه را «نوول روانشناختی» میگویند به هیچ وجه آنقدر که اهل ادب تصور میکنند برای روانشناس بهرهای ندارد. چنان نوولی، که خود را توضیح میدهد، به عنوان یک تمامیت «خودبسا» تلقی میشود، [بدان معنی] که کار تفسیر روانشناختی خود را خود انجام داده است و حداکثر کاری که روانشناس میتواند انجام دهد، این است که یا از آن انتقاد کند یا بر آن تفسیر بیفزاید.(یونگ، روانشناسی ادبیات۱۹۵۰)
در عصر ابری دل گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهلوهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانهاش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی ۳۷ مکرر می رود، دو مرد را می بیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش می پرسند که آیا از اداره ی پلیس می آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آنها با او در خیابانها راه میافتند و حرف می زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می گوید: من خیالی ندارم! یکی شان میخندد: البته که نداری! خودکشی؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آنها در دوسویش از پی میآیند و ازش میپرسند چه فایدهای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید میشود! آیا نمیداند که هیچ امیدی نمانده است؟
لوئیس بونوئل در خاطرات خود می گوید که فرجام سوررئالیسم، آن چیزی نبود که او و دیگر سوررئالیست هایی مثال «برتون» و «آراگون» و دیگران می خواستند چرا که همه آنها بیش از آنکه دغدغه ثبت و جاودانه شدن «سوررئالیسم» در تاریخ هنر و ادبیات را داشته باشند، می خواستند جهان را به کمک «سوررئالیسم» تغییر دهند اما نتوانستند و در رسیدن به این هدف شکست خوردند. (نقل به مضمون از خاطرات لوئیس بونوئل) درک شکستی که بونوئل از آن سخن می گوید، بدون درک ماهیت کنترل پذیر ضمیر ناخودآگاه، یعنی موتور محرکی که سوررئالیست ها برای تغییر جهان زیادی روی آن حساب باز کرده بودند، امکان پذیر نیست. شکست سوررئالیسم در واقع شکست ناخودآگاه و رویا، در برابر نفوذ هرچه بیشتر واقعیت کاذبی بود که قدرت مسلط از طریق آن، حضور خود را هرچه بیشتر تثبیت می کرد. این شکست این پیام را به همراه داشت که حتی عرصه رویا و ناخودآگاه نیز عرصه یی نیست که بتوان به عنوان سد مقاومی در برابر قدرت مسلط چندان روی آن حساب باز کرد چرا که این عرصه هم به اندازه دیگر عرصه های زندگی اجتماعی در معرض تهدید نیروهایی است که با طراحی و القای الگوهای کاذب باب میل خود، کنترل خود را بر پنهان ترین وجوه زندگی فردی و جمعی افراد تحت سیطره خود اعمال می کنند.