نظرى مىگوید « همه چیز را ذهن مى سازد» و نظر دیگرى بر این عقیده استوار است که «همه چیز در ذات خود آن همه چیز است» . این تناقض بارز، ذهن را بر آن مىدارد تا به دنبال دلالتی باشد که شاید بتواند راهى منطقى و قابل درک در این چالش عظیم ایجاد کند. « تخیل » یکى از آن دلالتهاییست که در فرایند خود، واقعیت هاى تلویحى را با تکیه بر متا فیزیک حضورپدیدارمی سازد.
«کله ریچ» مىگوید : تخیل قوهى خلاق بشراست انرژى زیست و عامل کل ادراکات اوست . اگر این گفته را بها دهیم این طورمىتوانیم بگوییم که تمام تحولات بشری با مایهى تخیل « ماست » مىشود و فرایند حرکت اشیاء از دریچه ى انتزاعى تخیل به تکامل خود ادامه میدهد . در این صورت سوال اساسى آن خواهد بود که حقیقت خود اشیاء درکدام پارامتر واقعی زیست قرارمیگیرد ؟ . اگر جملهى « من فکر مى کنم پس هستم » را دراین بحث بگنجانیم آن وقت میتوانیم از خود بپرسیم که پس این ” هست” که نمایندهى کل ذات وجودی بشراست در کجاى این انرژى مجازى ( تخیّل) قرارمیگیرد ؟ ویا اگراین هست را به مثابه ى «حقیقت » بپنداریم ، آنگاه تخیل را در کدام عامل حقیقی می شود ترسیم کرد و تعریف داد ؟ و اگر تخیل صرفن یک عامل انتزاعىست پس جایگاه اصلى آن ( یعنى عامل کل ادراکات بشرى که خود شامل تحول وحرکت است ) در کجا خواهد بود؟ واقعن اگر آن گونه باور داشته باشیم که تخیل چیزى نیست جز مشاهدات ذهنى، باید به آنچه روند غیرقابل توضیح ذهن است شک کنیم و مدام این دغدغه را داشته باشیم که سادهترین رفتارهاى روزمرهی ما همیشه در فضای مه گرفته وکدربین واقعیت و رویا است واین تاریکی عظیم همواره مانع ساده ترین رفتارمان میگردد حتا رفتارهایی نظیر پلک زدن و نفس کشیدن . اما اگر ذهن خود را آزار ندهیم و به تعریف گذشته گان درمورد تخیل که همان استعاره؛ مجاز؛ ویا تصویرهاى دست نیافتنى ذهنى ست قانع باشیم آیا به راستى به این عامل عظیم بی توجه نبوده وقدرت بىکران آن را کوچک نشمرده ایم؟
برپایهى نظریهی « فکر درلایه های مُستِر تخیل »، باید دنبال دلایلی بود که رابطهاى پایا با تخیل وتعمیم وانتقال آن به زبان داشته باشد ودر این راه ، منطقىترین مواجه شاید آن باشد که به تودهى عامل تخیل زبان بپردازیم و این نیروی خلاق و عظیم را درلابلای دنیای زبان جستجو کنیم . در این راستا بیشترازعواملی چون « ترکیب وتلفیق » ،« این همانی»،« تعلیق » و« خلع عامل تعیین کننده » کمک میگیریم که گمان می رود انگیزانندهترین عوامل درخلق رفتارهای متخیل زبان باشند . برای مثال در توضیح متغیر« تلفیق و تر کیب » به نمونه ى تخیل جنسى اشاره مى کنم که فرد در مراحل شناختی نشانهها؛ ملکهى ذهنش را با موجودهى دم دستى اش تلفیق و با پیوند و ترکیب «واقعیت و رویا» هستهاى معنادارخلق کرده تا به روند انتظام طبیعى میل به ارضا شدگى دست یابد .
باید گفت که انگیزاننده هاى زبان براصل تنوع وتکثر استوارند . درمشاهدات پایه ، گرایش عمده ی این انگیزاننده ها بر کنش و واکنش هاى رادیکال است چرا که اگر کنشى ا ز نوع خنثى بروز کند واکنش مقابل آن نیز تکانشى ودینامیکى نخواهد بود به این شکل که اگر دالى بدون پتانسیل دربستره وسطح زبان رخ بدهد هیچ مدلول دینا میکی شکلى صورت نخواهد گرفت. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که اگربخواهیم زبان را از حالت کلیشه ای اش یعنی ابزار انتقال معنا بودن خارج کرده و با زبان مانند یک نیروی خلاق برخورد نماییم- چرا که در صورت ابزاری دیدن، زبان صرفن به مانند ظرفی خواهد بود که معنا درآن ریخته شده و با تخلیه ی معنا از آن ، دیگر زبان به هیچ کاری نمی آید- باید به متغیِّرهایی که به آن ها اشاره شده ومی شود توجه کرده و آن ها را به کار ببندیم. در واقع سعی ما در این مقاله براین خواهد بود که نشان دهیم زبان صرفن یک ظرف حاوی معنا نیست بلکه « زبان خود حاوی خود است » ودرصورت متخیل کردن آن ، با حذفِ معنا نیز هیچ آسیبی به هویت وجودی آن نمی رسد. اما شاید این سوال پیش بیاید که چگونه می توان زبان را از معنا تهی کرد بدون آن که به اصل آن لطمه ای وارد شود ؟
یکی از این راه ها،« خلع عوامل هسته ای وتعیین کننده » است . یعنی باید تودههای معناییای را که تمام انرژی زبان را منحصر به خود کرده وآن را به قالبی تبدیل میکند که بدون« معنا» هیچ شخصیتی ندارد، خلع کرد تا جایی برای خود نمایی خود زبان ایجاد شود . این هستههای معنا به حدی بر زبان حکومت دارند که گاهی جنگیدن با آن ها مانند جنگیدن با هزاران سال پیشینه و قدمت یک فکر اشتباه همهگیر است ، واین یک واقعیّت است که از گذشتههای دور تا به اکنون به زبان به عنوان ابزاری برای انتقال معنا نگاه شده و پاک کردن این ذهنیت غول آسا به راستی کار دشواری ست و در واقع برخورد اینگونه با زبان به حدی تکرار شده که تبدیل به رفتاری موروثی و ژنتیکی درخود زبان شده است به طوری که گاهی کنش های زبانی شرطی شده اند و یاد گرفته اند که صرفن کارکرد حمل معنا را داشته باشند حتا برخی از این کنش های زبانی بدون آن که خودِ معنا ازآن ها بخواهد که این رفتار ابزاری را داشته باشند ، به صورت خود کار وبه شکلی عادت یافته دائمن در حال حمل و نقل معنا و گاهی فراتر از آن ، معناسازی هستند . پدید آمدن و شکل گرفتن شگردهایی چون ایهام ، کنایه ، استعاره وغیره از همین جا ناشی می شود یعنی در حالی که معنا می خواهد یک توده ی فکری را انتقال دهد، کنش های زبان شروع به فعالیت کرده و درحین انتقال توده ی معنایی مورد نظر، هاله های معنایی دیگری را ساخته و به آن معنای اولیه اضافه می کنند . به عنوان مثال : شخصی از در وارد شده ، رو به مخاطبش می گوید: من آمدم . در آن لحظه ، زبان میتواند این جملهی خبری را با بی نهایت گزاره و جمله های دیگر تعبیر کند ازجمله: من آمدم چون دلم خواست بیایم . یا من آمدم چون مجبور بودم که بیایم . ویا این که من آمدم و گرسنه هم هستم و… در واقع اگر بخواهیم هاله های شکل یافته بر گرد این جمله ی ساده را بر شمریم شاید تعدادشان بیشماربشود . با توجه به این مثال درمییابیم که زبان به قدری با معنا عجین شده که خود دائمن در حال تولید معنا های غیر واقعیست و گاهی این مسئله درد سر ساز نیزخواهد شد یعنی به آن گونه معضلی تبدیل می شود که نمی توان هدف واقعی معنا را از یک جمله جدا کرد. به همین دلیل نیزگاهی تاویل و هرمنوتیک تنها راه فهم و انتقال یک معنا میشود . به نظر میرسد که اصلن به دلیل به بن بست رسیدن این انتقال وارتباط بوده که تاویل و هرمنوتیک نیزپدید آمده تا شاید از این راه ارتباط و فهم متقابل آسانتر صورت گیرد. اما اگراین روند سمج وبا پشتوانه را بشکنیم وکنش هاى آوانگارد رادرمحیطى صورى به واسطه ى فضا هاى ساخته وپرداخته رها کنیم آن وقت می توانیم زبان را از این سیطره رها نموده و به خودِ آن اجازه ی بروز دهیم . البته این رهاسازی باید هدایتمندانه باشد نه به صورت آنارشیستی وهم چنین باید ممیزی بین کنش های سایکوتیکی وکنش های آوانگارد قرارداد:
بشر شدیم تو من شدیم من / یاتو؟ / پس من یا؟ / من! / یا من / من یا من یا به دلایل یا به دلایل ثریا هستم یا / به دلایل من هستم من به دلایل یا / من به دلایل شخصى ثریا هستم / دلایل ثریا هستم / به دلایل ثریا هستم یا یا هستم یا یا هستم یا ثریا هستم یا هستم یا ثریا یامن! / یا یا / یا خدایا / یاالاها / یا منا! / یا ثریا یا / یا / یاى آخرتنها.
این شعرنمونهى بارزهدایت « پتانسیل خود انگیززبان » است چرا که هرکدام ازکلمات آن به دورازهرگونه احتقان و درمشارکتى آزاد وارتقاء دهنده نمود پیدا کرده اند.
على الاصول، متن هایى که داراى کنش هاى متعارض زبانی بیشترى هستند همیشه مستعدتر از متونى هستند که درصد کنش های آوانگارد درآنها پایینتربوده است اگر بخوا هیم تصویرى از این سخن ارائه داده وآن را عینى تر سازیم پیشنهاد مى کنم تصورکنید دریک فضاى برف گرفته ى شبی زمستانى، طرح قهوه خانه اى را ازدور مشا هده مى کنید که رد پا هایی، جاده ى باریکی را تا به آن جا ترسیم کرده است طبیعتن در آن شرایط سوز و سرما شاخک هاى ریسک کنندهى شما از فعالیت افتاده وآن راهِ آماده به منزلهى تقدیر کورو محتومى خواهد شد که به نا چار باید از آن عبور کنید . این تقدیرات محتوم همواره در قراردادهاى کلیشه شده وجود دارند و صرفن گوى ومیدان را در اختیار کسى مىگذارند که ریسک پذیر باشد وسمج ! مثل نیما .
اصل اساسى دیگربرای ایجاد تخیل زبان «پیوند فرا وا قعیت به واقعیت اشیا» ست و راهِ میانبرش آن است که به ابژه تکیه کرد :
« جرثقیلى نا گهان آمد خیابان را از زمین برداشت …»
« ناصر پیرزاد»
این گونه از تخیل زبان، با شیوه ی خاصِ ِ به کارگیری ازآن برای پیوند فرا واقعیت به پدیدارها تولید میشود . «جرثقیل» و« خیابان» براى دستگاه لیمبیک ملموس و قابل هضم است اما زمانى که این دستگاه مغزی که کارش پردازش داده هاست ، به پردازش«عمل» جرثقیل مىپردازد براى زمان کوتاهی دچار اختلال مى شود چون عمل جرثقیل برای دستگاه لیمبیک کاملن نا آشنا ست پس، آن را به « پلا نوم تمپورا ل » یعنى بخش نا ساز گارى تقا رن ها انتقال مى دهد تا در فرایند اصل انطباق قرارگیرد وپس از آشناسازی آن و برا بر سازیش با همسا نا نى چون « توهم » و« اغراق »، معنا یافته و شکل تازه و توجیه شده ی آن را دوباره اعمال می کند. درواقع یکى ازعوامل ایجادکنندهی تخیل زبان به کار گیری توهم است که با تخیل جدا ست چرا که تخیل کننده از برایند تخیلش آگاهى نسبى دارد اما توّهم هیچ گاه آگاهانه رخ نمى دهد وهمیشه در شرایط بحرانی روحى- روانى فرد بروزمیکند . در نتیجه، توهّم فاقد هر گونه برایند فکرى است وباآن، بحران شرایط تجربه مىشود.
دلال دیگرى که وجود دارد « این همانى » کردن تخیل و توهم است. درساختار هستى هیچ چیز بدون وجود دیگرى معنا نخواهد داشت . جذب، ترکیب و تبدیل اساس هستى ست . حرکت بدون وجود دیگرى به زوال مىرسد . دررفتار شناسى کودک، اصل این همانى و تشخیص،محورارتباط کودک با پیرامون اوست مثلن اگر ساعتى را در معرض کودکى که هنوز تکلم نمى کند قرار دهیم ، کودک براى تشخیص به این همانی پناه برده و به ساعت خواهد گفت« تیک تاک» . این همانى وجوه مختلفى دارد که اگر بخواهیم شکلى ازآن را در تخیل زبانى تعریف کنیم باید به سرفصل این متن یعنى مسترها تکیه کنیم. به طورخلاصه می توان این طور گفت که: عمده ترین جنبه هاى ناشناخته وپنهان معناها که به راحتى آن را آشنا و ملموس مىکنیم آن است که : ذهن به کمک این همانی ، قادرخواهد بود تجاربش را در شکلى تعالى گرایانه و آرزومند به واقعیت دنیاى حاضرش گره بزند.
عامل دیگری که منجر به شکل گیرى تخیل در زبان می شود ارتباط بین متون است که این ارتباط در فرایند های ابژکتیو زبان یعنى ساختارهاى دال و مدلولى قرار دارد . البته باید به خاطر داشت که هر متنى که داراى دیالوگ با متن دیگرى بود الزامن به معناى وجود تخیل زبان در آن متن نیست بلکه در کجا و چگو نه بهره گرفتن از آن باعث شکل گیرى تخیل زبان میشود:
« دنبال رد پوپکی از حوالی سرخس آمده بودم که سری به خیا بان رودکى بزنم به کودکی ام»
(ناصر پیرزاد )
اگر بخواهیم فرایند عملی رابطه ى بین این دو متن را که یکى از آن ها در اعماق تاریخ است و دیگرى خیابانی دم دستى بیش نیست تشریح کنیم باید به سیستم عملى مغز رجوع کرده و توضیح آن را در فرایند های مغزی داشته باشیم . این فرایند های مغزی بسیار پیچیده اند مثلن بیشتر از یک صد میلیارد نورون درمغز همواره در حال تولید خاطرات هستند. دراین مورد هر چقدر حافظه ى ما در مراحل گذشته در گیر متون دیگرى شده باشد راه هاى نورونى بیشترى جهت ارتباط و دیالوگ متون ساخته خواهد شد که شفاف ترین وماندگارترین این خاطرات از دوران کودکى اند که در فاصله ى سه تا پنج سالگى شکل مى گیرند . دلیلش هم آن است که در این دوران، کودک با تمام قوا به درک و ترسیم هستى پیرامونش مى پردازد ونتیجتن دراین دوران به علت خالى و بکر بودن ذهن ، بهتراز هر دوره ى دیگرى تجارب ومشاهدات ثبت مى شوند . زمانی را که مغز در حال پیوند تجارب و خاطرات از طریق نورون هاست مى توان« زمان طلایى تعلیق درونی » نامید . در واقع غیر از صرف وقتى که مغز خرج بازسازى و پیوند خاطرات مى کند و تعلیقى ظاهری به وجود مى آید ، ما با یک تعلیق درونى نیز مواجهیم که که به دلیل عدم عینی بودنش متوجه آن نیستیم ؛ مثل آداب غذا خوردن که تنها چیزملموس آن برای ما صرفن عمل غذا خوردن است اما درهمین موقع بسیاری از ارگان های مغز در حال فعالیت اند که ما هیچ کدام آن ها را حس نمی کنیم . تعلیق درونى در واقع همان پارامتر زمانى است که مغز صرف پردازش وپیوند تجارب و خاطرات با دنیاى واقعى یعنى متنِِِ ِ در حال مى کند . حال این رابطه ى ایجاد شده ی بین زمان مجازی و زمان ِ در حال چیست ؟ باید گفت که انسان موجود عجیبىست و براى ایجاد زیست خوشایند خود همواره سعى در شخصی کردن معناها داشته است . یکى از این کوشش ها « تصعید معنا» ست .مثلن براى پالایش معناى نا خوشایندی مثل معنای مرگ – باوجود داشتن غریزهى آن وجود حسهای غم گرا یا نه- ازمکانیسم « تصعید » (sublimation) استفاده کرده آن را تبدیل به مفهومی به نام شهادت میکند تا با میل باتنی اش آن را درآغوش گیرد. می بینید که انسان دراین کوشش همیشه خواهان آن است که جلوهی دلخواه را از یک معنا به باوردرآورد . شاید بخاطر همین تناقضات است که مکتب هایی مثل نهیلیسم ویا گرایشاتی چون مازوخیسم و حتا جنبه هایی از آنار شیسم به وجود آمده اند تا به فرض،غریزهی مرگ در مقابل غریزه ى حیات قرارگرفته واز این راه تعادل ایجاد شود که این کار طبیعتن به وسیله ى کاهش سائق ها ( drive reduction ) روى مى دهد کما این که درآزمون ها نیز این مکانیسم هاى کاراندازى فطرى ( nate releasing mechananisms ) به خوبى نشان داده اند که چگونه مى توانند محرک هایى مثل رنگ ها، صدا ها و شکل ها را برانگیزانند و به دل خواه آن ها را در باور و ذهن ترجمه کنند . در این راستا”هموستاز” ( hemustas ) ( تعالى درون) کاربردی حساس و سازنده پیدا می کند . دیدیم که چگونه مرگ معنای مثبتی گرفته و با چهره ى نوشین « شهادت» ظاهرشد. در واقع این عمل از طریق هموستاز میسر می گردد. شکل گیرى تصعید معنا صرفن امرى درونی نیست بلکه در کنش هاى زبانى نیزوجود دارد این کنش ها الزامن از خاطرات تغذیه مى کنند و همان طور که گفته شد توده اى عظیم از نورون ها مدام در حال ساختن راه هاى نورونى هستند تا بتوانند کنشى را براى تخیل زبان بر انگیزانند . در مثال قبلى دیدیم که چگونه فرد از طریق این همانى، رویا و واقعیت را با هم تلفیق کرد و مخیله اش را عینى ساخت تا به مقصودش یعنى به ارضا شدگى برسد.البته دراین فرایند مکانیسم دیگری به نام عامل انتظار( expectancy) یا سوبژکتیودرونى که نوعى خلسه ى خود آ گاه است وجود دارد که بر آیند آن شامل تثبیت یا عینى کردن مخیله است یعنی این سوبژکتیو درونی است که تخیلات را به زبان انتقال می دهد و آن را ملموس و عینی می سازد .
سوبژکتیو درونى وهموستاز رابطهاى پیچ و مهره اى با هم دارند و اگررابطهای غیر از این وجود داشته باشد تنها بایک تخیل معمولی یعنى همان تعریفی که کله ریچ ودیگران از تخیل دادهاند مواجه خواهیم بود . اما اگر ارتباط این دو عامل پویا باشد و رابطه ی تعاملى ِ عامل انتظار و تعالى درون به «نقش پذیرى» برسد مى توانیم ادعا کنیم که در یک متن متخیل دقیقن جایگاه هر آنچه دراین بحث آن را تخیل زبان نام نهاده ا یم کجاست .
در جمع بندی این بحث باید گفت که در شکل گیرى تخیل زبان، « تعلیق »، « این همانی » و «توهم» نقش عمدهای دارند وباید این سه اصل را به عنوان اساسیترین ارکان در ایجاد تخیل زبان به حساب آورد .
« گیر کردم در ترافیکى که سنگین بود / گاز دادم توى فرعى / باز پیچیدم / جرثقیلى ناگهان آمد خیابان را از زمین برداشت با خود برد / ترسیدم! /او را که دیدم / ترسم ریخت / گر چه/ دویدم / آینه!/ توى تو من بودم .» ( چیز- ناصر پیرزاد)
خوانش این برش شعرى نمایندهى هر آنچه در این بحث به آن پرداخته شد می باشد . به عنوان مثال : « آینه توی تومن بودم» که برداشت سادهى آن،« توهم » کردن و« این همانى » است ویا « گیر کردم در ترافیکى که سنگین بود » در بر گیرندهى ایجاد فضای « تعلیق » و«انتظار» است .