کرال در مقاله کوتاه حاضر، این موضع را «تناقضى سیاسى» مى نامد، تناقضى که مهمترین تجلى آن ستیز پرتنش و بعضاً فیزیکى میان آدورنو و دانشجویان رادیکال ۱۹۶۸ بود. به هر حال، ابهام و تناقض در ارتباط با سیاست همواره در سنت مارکسیستى وجود داشته است، و ردپاى آن را مى توان تا خود مارکس نیز پى گرفت. متن زیر به قلم هانس یورگن کرال نمونه گویایى است از نقد چپ نو آلمانى بر نظریه انتقادى و مکتب فرانکفورت. کرال متفکر مارکسیست و از نظریه پردازان چپ نو بود. او این متن را در ۱۳ آگوست ۱۹۶۹ در روزنامه «فرانکفورتر روندشاو» به مناسبت مرگ تئودور آدورنو نوشت. ترجمه حاضر بر اساس ترجمه انگلیسى پت مورى و روث هایدبراند در شماره ۲۱ فصلنامه «تلوس» (پاییز ۱۹۷۴) صورت گرفته است.
زندگینامه فکرى آدورنو، حتى در زیبا شناختى ترین صور دورى جستن از واقعیت و انتزاعى شدن اش، نشان تجربه فاشیسم را بر چهره دارد. شیوه بازتاب یافتن این تجربه- به لطف رمز گشایى رابطه انحلال ناپذیر میان نقد و رنج، در دل آثار هنرى- برسازنده دعوى سازش ناپذیر او به نفى است، در همان حال که حد و مرزى بر این نفى مى گذارد. «زندگى مخدوش»، به لطف تامل در باب سلطه فاشیستى در مقام سلطه اى برخاسته از فجایع طبیعى و اقتصادى شیوه تولید سرمایه دارانه، از گرفتاربودن خویش در چنبره تناقضات ایدئولوژیکى فردگرایى بورژوایى آگاه است، فردگرایى اى که این زندگى زوال قطعى آن را دریافته است و در عین حال نمى تواند خود را از آن خلاص کند. ترور و وحشت فاشیستى نه تنها موجد درک خصلت جبرى و سحرآمیز جوامع سراپا صنعتى شده است، بلکه همچنین به حریم ذهنیت یا سوبژکتیویته فرد نظریه پرداز نیز تجاوز مى کند و سدهاى طبقاتى برپاگشته در برابر توانایى شناختى او را مستحکم مى سازد. آدورنو آگاهى از این فرآیند را در مقدمه خویش بر «اخلاق صغیر» بیان مى کند: «همان قوایى که مرا پس رانده بودند مرا از درک تام و تمام خودشان نیز دور نگه داشته بودند. با این همه من پیش خودم به نقش ام در این همدستى معترف نشدم، همد ستى اى که هر آن کسى را گرفتار خود مى سازد که حتى درباره امور فردى فقط حرف مى زند حال آن که خود با آن امر غیرقابل گفتنى رویاروست که در ترازى جمعى درحال وقوع است.» به نظر مى رسد نقد برنده آدورنو بر حیات ایدئولوژیکى فرد بورژوا به نحو مقاومت ناپذیرى او را در دام تباهى این حیات افکند. اما این نکته مى تواند بدین معنا باشد که آدورنو هرگز واقعاً آن انزوایى را که مهاجرت بر او تحمیل کرد ترک نگفته بود. تقدیر مونادگونه [یا تک سازه و ذره اى] آن فردى که توسط قوانین تولید کار انتزاعى، مجزا و تک افتاده گشته است، در ذهنى گرایى فکرى او منعکس است. از همین روست که آدورنو قادر نبود همدردى شخصى خویش با فلک زدگان زمین را به هوادارى منسجم نظریه اش از آزادسازى ستمدیدگان ترجمه کند.
بصیرت اجتماعى- نظرى آدورنو در این خصوص که احیاى ناسیونال سوسیالیسم تحت لواى دموکراسى را باید بالقوه خطرناک تر از گرایش هاى فاشیستى علیه دموکراسى دانست، باعث شد تا هراس روزافزون او از استقرار فاشیستى سرمایه دارى انحصارى به وحشتى پس رونده از هر شکلى از مقاومت فعالانه بر ضد این گرایش هاى سیستم بدل گردد. او در آگاهى سیاسى دوپهلوى بسیارى از روشنفکران انتقادى آلمانى سهیم بود، همان کسانى که پیش بینى مى کنند کنش سوسیالیستى چپ گرا عملاً فقط ماشه ترور و وحشت فاشیستى راست گرایانه اى را که خواهد کشید خود سرگرم نبرد با آن است. اما در نتیجه، هر گونه کنش یا پراکسیس، به نحو پیشینى و از قبل، به عنوان عمل گرایى کورکورانه تقبیح مى شود، و امکان هر نوع نقد سیاسى در کل تحریم مى گردد، یعنى همان نقدى که یک کنش اساساً درست و پیشاانقلابى را از تجلیات کودکانه اش در جنبش هاى انقلابى نوظهور تمیز مى دهد.
در تقابل با پرولتاریاى فرانسوى و روشنفکران سیاسى اش، آلمان فاقد یک سنت یکپارچه و پیوسته براى مقاومت فعال و مبارزه جو [militant]، و لاجرم فاقد پیش شرط هاى تاریخى لازم براى به راه انداختن بحثى عقلانى درباره مشروعیت تاریخى مبارزه گرى است. سلطه موجود، که بنابر تحلیل آدورنو، حتى پس از آشویتس نیز صور جدیدى از فاشیستى شدن را تحمیل کرده است، نمى توانست تحقق یابد اگر که «سلاح نقد» مارکسیستى به متممى به نام «سلاح نقد» پرولتاریایى نیازمند نمى بود. فقط در آن صورت است که نقد به حیات نظرى انقلاب بدل خواهد گشت. این تناقض عینى نهفته در نظریه آدورنو بالاجبار به کشمکشى بى فرجام راه داد و دانشجویان سوسیالیست را به مخالفان سیاسى آموزگار فلسفى خود بدل ساخت. قطع نظر از این که آدورنو تا چه اندازه ایدئولوژى بورژوایى حقیقت جویى فارغ از ارزش گذارى را پدیده اى مربوط به مبادله کالایى مى دانست، باید گفت او به همان اندازه به ردپاهاى نزاع مبتنى بر جهت گیرى فلسفى در گفت وگوى علمى بدگمان بود.
اما گزینه انتقادى او- این که تفکر باید، به منظور سهیم شدن در حقیقت، به نحوى خودانگیخته معطوف به واقعیت اجتماعى اى باشد که به لحاظ عملى دستخوش تغییر است- تیزى و برندگى خویش را از دست خواهد داد اگر خود را، به همان نسبت، برحسب مقولات مربوط به سازماندهى تعریف نکند. مفهوم دیالکتیکى نفى در آدورنو بیشتر و بیشتر از ضرورت تاریخى جانب داربودن عینى تفکر دور مى شد، ضرورتى که در سامان دادن خاص هورکهایمر به تفاوت میان نظریه انتقادى و نظریه سنتى، یا دست کم در دفاع او از «وحدت پویاى» فرد نظریه پرداز و طبقه تحت سلطه، حضور داشت.
دورى جستن و تجرد از این معیارها نهایتاً آدورنو را، ضمن ستیزش با جنبش دانشجویى، وادار به همدستى اى مهلک با قدرت هاى حاکم ساخت، و حتى خود او نیز بدان پى نبرد. مسئله خوددارى شخصى از کنش یا پراکسیس به هیچ رو یگانه موضوع مورد مناقشه در این جنجال نبود، لیکن ناتوانى آدورنو از رویارویى با مسئله سازماندهى گویاى نوعى نارسایى عینى در نظریه اوست، نظریه اى که معهذا کنش اجتماعى را مقوله اى مرکزى در معرفت شناسى و نظریه اجتماعى فرض مى گیرد. اما با این همه، این تفکر آدورنو بود که مقولات رهایى بخش را با دانشجویان از نظر سیاسى آگاه درمیان گذاشت، مقولاتى که از سلطه پرده برمى دارند و به نحوى ناگویا و غیرمستقیم با شرایط تاریخى دگرگون شده انقلاب در شهر ها تطابق دارند- شرایطى که دیگر نمى توان آنها را از طریق تجارب بى واسطه و مبتنى بر پیش داورى تعین بخشید.
قدرت آدورنو در بازنمایى در سطوح خرد و ذره اى [micro] توانست از دل دیالکتیک تولید کالایى و ارزش مبادله، مقولات رهایى بخش دفن شده در نقد مارکس از اقتصاد سیاسى را بیرون کشد، نقدى که قدرت آن به عنوان یک نظریه انقلابى- یعنى نظریه اى که مبین ساختن یا تعیبر جامعه از منظر دگرگونى ریشه اى است- غالباً از یاد اقتصاددا نان مارکسیست معاصر رفته است. تفکر آدورنو درباب منطق اساسى مقولات شىءوارگى و بت وارگى، راز آمیزساختن و طبیعت ثانوى، حامل آگاهى رهایى بخش نهفته در مارکسیسم غربى دهه هاى بیست و سى بود، مارکسیسم کرش و لوکاچ، هورکهایمر و مارکوزه، یعنى همان جریانى که خود را در تقابل با مارکسیسم روسى رسمى شکل داد.
آدورنو، در نقد فلسفى خویش بر ایدئولوژى هایى نظیر هستى شناسى بنیادین [هایدگر] و مکتب اصالت فاکت یا واقع گرایى پوزیتیویستى، مفاهیم خاستگاه و اینهمانى را به منزله مقولات اصلى حاکم بر حیطه گردش رمزگشایى کرد، مقولاتى که دیالکتیک لیبرالى آن، که منبع مشروعیت اخلاقیات بورژوایى بود- یعنى نمود جعلى مبادله منصفانه میان مالکان برابر- دیرزمانى پیش از این منحل گشته بود. اما همان ابزار نظرى اى که به آدورنو اجازه داد تا چنین بصیرتى نسبت به تمامیت اجتماعى به دست آورد، او را از مشاهده امکانات تاریخى نهفته در یک کنش آزادى بخش بازداشت.
در دل نقد او بر مرگ فردیت بورژوایى در مقام یک ایدئولوژى، پس مانده هاى اندوهى موجه وجود دارد. اما در تفکر خویش، آدورنو نتوانست به شیوه اى درون ماندگار (به معناى هگلى این اصطلاح) از این واپسین موضع بورژوایى رادیکالیزه فراتر رود. این موضع او را درجا میخکوب کرد، با نگاهى هراس زده و خیره به گذشته خوفناک؛ همان آگاهى اى که همیشه خیلى دیر به سراغ آن کسى مى آید که تازه به هنگام شفق، آغاز به فهمیدن مى کند.
نفى آدورنو از جامعه سرمایه دارى پسین در حد نفى اى انتزاعى باقى مانده است، و خود را به خاص و مشخص بودگى نقد مشخص، بى نیاز ساخته است، یعنى به همان مقوله دیالکیتکى اى که سنت هگل و مارکس او را بدان ملزم کرده بود. مفهوم کنش، در آخرین اثر وى «دیالکتیک منفى»، دیگر برحسب تغییر اجتماعى در متن صور تاریخى مشخص اش، یعنى در متن صور مناسبات بورژوایى و سازماندهى پرولتاریایى، به پرسش گرفته نمى شود. در نظریه انتقادى او، تباه شدن و پژمردن پیکار طبقاتى، خود را در قالب زوال برداشت ماتریالیستى از تاریخ بازتاب داده است. با این حال، زمانى براى هورکهایمر، منتسب ساختن نظریه به کنش رهایى بخش پرولتاریا در حکم نوعى طرح و برنامه بود، اما حتى در آن موقع نیز شکل سازمانى و بورژوایى «نظریه انتقادى» نتوانست این برنامه را با تحقق عینى آن همگرا سازد. این واقعیت که از آن پس، جنبش کارگران، که نخست توسط فاشیسم درهم کوبیده شد، ظاهراً به نحوى فسخ ناپذیر در روند بازسازى سرمایه دارى دوران پس از جنگ در آلمان غربى جذب و ادغام گشت، معناى این مفاهیم را در نظریه انتقادى تغییر داد. این مفاهیم ضرورتاً مى بایست خاص بودگى خود را از دست مى دادند، اما این فرآیند تجرید یا انتزاعى شدن به شیوه اى کورکورانه صورت گرفت.
تاریخ انضمامى و مادى آدورنو به نحوى انتقادى تاریخى گرى هایدگر را به منزله «مفهوم غیرتاریخى از تاریخ» به چالش گرفت، اما خود رفته رفته از مفهوم کنش اجتماعى او محو شد؛ این تلقى از تاریخ، در آخرین اثرش «دیالکتیک منفى»، تا آن حد تبخیر شده است که به نظر مى رسد خود در فقر استعلایى مقوله هایدگر هضم و جذب شده باشد.
مسلماً آدورنو در خطابه اش در انجمن جامعه شناسى آلمان، به درستى و قاطعانه بر جنبه بجا و با ربط مارکسیسم ارتدوکس تاکید گذاشت: نیروهاى تولید صنعتى هنوز که هنوز است براساس مناسبات تولید سرمایه دارانه سازماندهى مى شوند، و سلطه سیاسى، گاه و بیگاه، بر شالوده استثمار اقتصادى کارگران مزدبگیر استوار است. اما ارتدوکس بودن او، قطع نظر از آن که تا چه اندازه با جامعه شناسى رسمى آلمانى در تعارض بود، ضرورتاً نامعقول بود، زیرا صور مقولات هیچ ربط و نسبتى با تاریخ انضمامى و مشخص نداشتند.
این روند تدریجى دورى جستن و تجرید از فرآیند تاریخى باعث شده است تا نظریه انتقادى آدورنو به قالب هاى تعمقى و نه چندان مشروع نظریه سنتى رجعت کند. سنتى کردن تفکر او نظریه او را به صداى عقل سالخورده و منسوخ در تاریخ بدل مى سازد. در تراز این تفکر، دیالکتیک ماتریالیستى نیروهاى زنجیره اى تولید در قالب مفهوم گونه اى نظریه زنجیر شده و دربند بازتاب یافته است، نظریه اى که به نحوى گریزناپذیر در چنبره مفاهیم مطلقاً درون ماندگار [و گسسته از واقعیت] گرفتار شده است. «اگر زمان تفسیر کردن جهان به سر آمده، و تلاش براى تغییردادن آن ضرورى گشته است، پس لاجرم فلسفه صحنه را ترک مى گوید… اکنون نه زمان فلسفه اولى، بلکه زمان فلسفه اخرى است.»۱ این فلسفه اخراى آدورنو نه خواسته و نه توانسته است عزیمت گاه خویش را ترک گوید.
پى نوشت :
۱ – کنایه آدورنو به آن چیزى است که سنتاً مهمترین شاخه فلسفه به حساب مى آید: متافیزیک یا فلسفه اولى، که در عنوان مشهورترین اثر دکارت در طلیعه فلسفه جدید نیز آمده است («تاملات در فلسفه اولى»)، انتزاعى ترین شکل فلسفه ورزى و «تفسیر جهان» است که به مقولات عام وجود مى پردازد. لفظ کنایه آمیز فلسفه اخرى بر همین اساس جعل شده است.
منبع: روزنامه شرق