هگل در پدیدارشناسی روح مفهوم (Entfremdung) یا بیگانگی را طرح کرده بود و معتقد بود زمانی آگاهی خود را از این بیگانگی می رهاند که دریابد آنچه ظاهر شده طرح اندازی خودآگاهی بوده، یعنی آگاهی در بنیادش، خودآگاهی است و خودش را مد نظردارد. درنتیجه با نفی وجود ابژه ها که خود به منزله نفی آگاهی هستند، این باور شکل می گیرد که ابژه ها چیزی نیستند مگر آگاهی ازخودبیگانه یاشئ واره. مارکس در مقابل ادعا کرد که ابژه ها وجود دارند، اما آگاهی آنها را به صورت شئ و روابط میان اشیا را چون رابطه هایی واقعی و مستقل از خود میشناسد. هگل جهان عینی و واقعی را به جهان ذهنی و تخیلی تبدیل کرد و آگاهی را از خود بیگانه کرد و با انکار وجود مستقل ابژه ها، انسان را به ذهن تنزل داد و ذهنی گرایی را شکل داد و مارکس در مقابل سعی در اثبات عینی بودن ابژه ها داشت. بهر حال مارکس با طرح تضاد میان طبقه سرمایه دار و کارگر و ایجاد شکاف میان آن ها که نهایتاً منجر به انقلاب می شود، رسالت تاریخی طبقه پرولتاریا را متذکر میشود که نه به عنوان یک طبقه استعمارگر بلکه به عنوان منجی کل بشریت به منحصه ظهور می رسد.
وینستون چرچیل در یکی از سخنرانیهای خود در مجلس عوام انگلیس گفت: "دموکراسی بدترین نوع حکومت است - باستثنای انواع دیگری که گاه و بیگاه تجربه شدهاند."! شاید بتوان این جمله زیرکانه چرچیل را به برادر دوقلوی دموکراسی یعنی " نظام سرمایه داری" نیز تعمیم داد. طرفداران " نظام سرمایهداری" قائل به این ادعا هستند که" نظام سرمایه داری یا همان کپیتالیسم بهترین نظام اقتصادی، اجتماعی از میان بدترینها است.!. امروزه حکمفرمایی این نظام اقتصادی را تقریبا در تمام ساختارهای سیاسی اقتصادی دنیا میتوان دید. هر کشوری ورژن مورد علاقه و نیاز خود از این نسخه تجویز شده در قرن ۱۶ را، در سرزمینش برپا کرده است. اما سوال اساسی که اینجا پیش میاید این است که : اگر "نظام سرمایه داری" بهترین است پس چرا هر روز شکاف بین فقرا و ثروتمندن در دنیا عمیق تر میشود.؟ گویا "کارل مارکس" تا حدود زیادی جواب این سوال را پیدا کرده بود!. شاید به جرات بتوان گفت که مارکس مشهورترین و سرسخترین منتقد "کپیتالیسم" در تاریخ است. هرچند که سیاهترین دیکتاتوریهای قرون ۲۰ و ۲۱ الهام گرفته از مانیفیست "مارکس" بوده است. از سوی دیگر شاید ساده لوحانه انگاری باشد اگر ما سعی کنیم تمام اندیشههای مارکس (منظور نویسنده تنها نظریههای اقتصادی ایشان می باشد) را یکجا و دست نخورده به زباله دان تاریخ پرتاب کنیم. مارکس معتقد بود که هرچند کپیتالیسم به نحو قابل توجهی میزان بهرهوری و تولید را بالا میبرد، اما در عین حال عوارض دردناک و اجتناب ناپذیری را به جامعه تحمیل میکند.
اینکه مفاهیم کلیدی مارکس در نقد اقتصاد سیاسی امروزی شده اند و "پیشگویی" های وی فعلیت اجتماعی یافته اند، صرفا بواسطه درایت و نبوغ مارکس نیست. وجه مشخصه مارکس در بازآفرینی روش دیالکتیکی در برخورد با مقولات تجربی (آمپریک) است که بقول خودش به وی امکان "آزادی حرکت در امور مادی" را می دهد. لذا مارکس در تعیین روابط اجتماعی سرمایه داری، از سطح به عمق و از "نماد" به "ذات" رفته و تعارضات درونی و قوانین حرکت سرمایه را تا فرجام منطقی اش دنبال می کند. بهمین خاطر است که در جلد اول «سرمایه»، در بخش "فرآیند انباشت سرمایه"، تشخیص می دهد که ادامه منطقی تراکم و تمرکز سرمایه می تواند به شرایطی منتهی شود که " کل سرمایه اجتماعی در دست یک سرمایه دار واحد و یا یک شرکت سرمایه داری واحد متحد گردد." (سرمایه:۷۷۹:۱)
کشف مهم مارکس عبارت است از توضیح نهائی رابطه سرمایه با کار و یا به عبارتی دیگر اثبات این امر که چگونه در بطن جامعه امروزی، در درون شیوه تولید سرمایهداری استثمار کارگران توسط سرمایهداران عملی میگردد. از زمانی که اقتصاد سیاسی این نظریه را مطرح ساخت که کار سرچشمه تمامی ثروتها و همگی ارزشها است، طرح این پرسش اجتنابناپذیر گشته بود که پس چگونه سازگار است که کارگر مزدور تمامی ارزشی را که در نتیجه کار او حاصل میشود، دریافت نمیدارد و بلکه باید بخشی از آنرا به سرمایهدار بدهد؟ هم اقتصاددانان بورژوا و هم سوسیالیستها کوشیدند بهاین پرسش پاسخی مبتنی بر منطق علمی بدهند، اما تلاششان بیهوده بود تا آنکه مارکس راه حل خود را ارائه داد. این راه حل عبارت از آن است که شیوه تولیدی امروزین سرمایهداری برای حیات خود به دو طبقه اجتماعی نیاز دارد. از یکسو سرمایهدارها که مالکیت ابزار تولید و وسائل زندگی را در اختیار خود مییابند و از سوی دیگر پرولتاریا که فاقد چنین مالکیتی است و برای بهدست آوردن وسائل زندگی، تنها یک کالا، یعنی نیروی کار خود را میتواند بفروشد. اما ارزش یک کالا بهوسیله مقدار کاری تعیین میگردد که برای تولید آن مصرف میشود، یعنی بر پایه مقدار کار لازمی که برای تولید مجدد آن کالا بهکارگرفته میشود، یعنی ارزش نیروی کار یک انسان معمولی در یک روز، در یک هفته، در یک ماه، در یک سال، یعنی بهوسیله مقدار لوازم زندگی که برای نگهداری آن مقدار نیروی کار طی یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال ضروری است. فرض کنیم کارگر برای یک روز وسائل زندگی خویش به شش ساعت کار برای تولید آن نیاز دارد و یا امری که مشابه آن است: مقدار کاری که در آن وسائل زندگی نهفته است، شش ساعت کار را نمودار میسازد، در آن صورت ارزش کار یک روز خود را در مقدار پولی متجلی میسازد که شش ساعت کار را مجسم میسازند.
ما انسانها در شرایط مرکب و متکثری زندگی میکنیم. تکثر در خود تعارض به همراه دارد. وقتی تعارض وجود داشته باشد از سکون و ثبات خبری نیست. نتیجه دگرگونی دائم است. هر بر نهاده و وضع هماهنگی دچار برابر نهاده و ناهماهنگی میشود. این تقابل به درهم آمیزی منجر میشود و با هم نهاده را در پی میآورد. اما با هم نهاده نیز خود به برنهادهیی در مقابل برابر نهادهی دیگر تبدیل میشود و با هم نهادهی جدیدی حاصل میشود. این وضعیت به طور مداوم تکرار میشود. اما حاصل هر تکرار میتواند متفاوت از آنچه پیشتر حاصل شده است باشد. اما این تداوم یک حرکت کور و بیهدف نیست و یک حرکت تکاملی است به سوی هدفی معین. این هدف معین کسب بیشترین آزادی و شناخت از خودمان است.
انسان معاصر دردهه دوم قرن حاضر، در مواجهه با تخریب ترمیم ناپذیر زیست محیطی و زیست بومی، دوباره با عارضه ای زیست مدارانه روبرو شده که امکان تداوم پایدار هستی انسانی و بلکه کل کره زمین و موجودات زنده اش را به پرسشی مبرم تبدیل کرده است. آخرین باری که بشر با چنین شدتی با بحران ادامه زیست درگیر شده بود، درنیمه قرن بیستم و ازپس بارش بمبهای هسته ای برسر مردم هیروشیما، و سپس رقابت هسته ای آمریکا و شوروی بود.
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه « از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه می کنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شده اند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع می شود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون می شود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر می گیرند. به علاوه اینکه، جنگ ها، انقلاب ها و بحران های اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کرده اند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندی هایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده می شود، لیک همسانی های موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرای شان را مقدور و ممکن سازد.
بسیاری از انسانها دیندار هستند. مساله اشتغال و ذهن انسان به دین تا اندازهای حائز اهمیت است که حتی برخی دین را وجه اصلی امتیاز بشر دانستهاند. هیوم در کتاب ادیان زنده جهان مینویسد : در تاریخ بشر هرگز حتی قبیلهای وجود نداشته است که به گونه ای دیندار نبوده باشند. به تعبیر میر چا الیاده انسان به نحوه چاره ناپذیری به انواع و اقسام شیوه ها دینی و دین ورز است و موقعیت و طبیعت انسان لامحاله در چنین جهتی است. رازهای عظیم و شگرف و بی اعتباری جهان و همچنین خود آگاهی پرسشگر و ارزیابی کنند. جستجوی ارزشها و حقایق والا را که فقط نام دیگری بر پرس و جوی دینی است ناگزیر می سازد.