۱- تاکید سارتر بر ضرورت فراروى فرد از هرگونه ماهیت در هستى و نیستى، در نقد عقل دیالکتیکى جاى خود را به توالى جنبش و نهاد و تعبیر نهاد به عنوان «عمل متحجر شده» و ضرورت فروپاشى آن مى دهد. او وجود فى نفسه را پیش مى کشد تا آن را نفى کند و تمام توجه خود را بر واقعیت بشرى متمرکز سازد. ۲- هایدگر نیز فلسفه سارتر را شایسته نام اگزیستانسیالیست مى داند، زیرا اصل اولیه این فلسفه تقدم essentia بر existentia است (نامه در باب انسان گرایى). اما معتقد است که سارتر وجود و ماهیت را به معناى متافیزیکى فهمیده. ۳- فقدان مبناى عینى براى تحقق آرزوها یا به افسردگى مى انجامد یا به عصیان در برابر هرگونه تعینى. سارتر «هیچ» را در دل دازاین مى نشاند و این هیچ انگارى را مبنایى قرار مى دهد براى مسئولیت بى قید و شرط انسان. اما هایدگر که دازاین سارتر را سوژه اندیشنده محصور در متافیزیک مدرن مى داند، بر آن است که هیچ (Das nicht) در هستى است.