اندیشههای روسو در زمینههای سیاسی، ادبی و تربیتی، تأثیر بزرگی بر معاصران گذاشت. نقش فکری او که سالها در پاریس عمر سپری کرد، به عنوان یکی از راهگشایان آرمانهای انقلاب کبیر فرانسه قابل انکار نیست. اگر چه روسو، از نخستین روشنگرانی است که مفهوم حقوق بشر را بطور مشخص به کار گرفت، اما نزد او از این مفهوم تنها میتوان به معنایی ویژه و محدود سخن به میان آورد. در مجموع باید گفت که وی رادیکالتر از هابس و جان لاک و شارل دو مونتسکیو میاندیشید. شاید به همین دلیل است که برخی از پژوهشگران تاریخ اندیشه، وی را اساساً در تداوم سنت فکری عصر روشنگری نمیدانند، بلکه اندیشه او را بیشتر در نقد فلسفه روشنگری ارزیابی میکنند.
میشل فوکو بر این باور است که هر چقدر جامعه منظم تر می شود، فرد در ابعاد بیشتری ساختار می یابد و لذا آزادی اش محدودتر می شود و گسست این بندها سخت تر می نماید. شاید تنها عشق و در نظر فوکو جنون قادر باشد بر این ساختارهای سفت و سخت حاکم بر جامعه بشورد و انسان آزاد و واقعی را برای مدتی کوتاه به نمایش گذارد. در جوامع ساختارمند، خودِ نظام و ساختار، کنترل جامعه و افرادش را به عهده می گیرد و رویکردهای جامعه را تعیین می کند. انسان ها «عامل کلیِ دگرگونی ها نیستند» .وی در پی حذفِ انسان در تحلیل ها بر می آید و تنها فرایندهای کلی تر یعنی گفتمان در دیرینه شناسی و روابط قدرت و دانش در تبارشناسی را مورد کنکاش و جستجو قرار می دهد. وی سوژه را ساخته گفتمان یا روابط قدرت حاکم بر زمانه می داند نه سازنده آنها. افراد صرفاً کارگزاران و بازیگرانی هستند که افکار جامعه در زبانشان جاری است. «از دیدگاه تبار شناس هیچ ذهن شناساگر فردی یا جمعی وجود ندارد که تاریخ را به حرکت در آورد». فوکو میگوید مطالعه تاریخ نشان می دهد که روابط قدرت حاکم و ساختارهای گفتمانی سوژه را ایجاد کرده و تاکنون ادامه داده طوری که اکنون "فرد" امری بدیهی به نظر برسد. در مصاحبه ای از او می پرسند در پشت چنین سیستمی چه چیزی یا کسی نهفته است. او پاسخ می دهد: «این سیستم ناشناسِ بی سوژه چیست؟ آن چیست که می اندیشد؟ "من" دیگر اعتباری ندارد...از برخی جهات ما به دیدگاه قرن هفدهم باز میگردیم با این تفاوت که انسان را به جای خدا بر تخت نمی نشانیم. بلکه اندیشهی ناشناس، دانش بی سوژه و نظریه بی وحدت را به جای خدا حاکم می کنیم.»
یکی از اندیشمندان قرن بیستم که جایگاه ویژه ایی درفلسفه عصرحاضردارد میشل فوکو (۱۹۲۶-۱۹۸۴) است. اساسا، فوکو فیلسوف یا اندیشمندی "شبیه همه و شبیه هیچ کس"است و همچنین فوکو دوست داشت همواره با ماسک به میدان آید تا خوانندگانش را غافلگیر کند. دیدگاههای متنوع فوکو در حوزه اندیشه ی سیاسی درمورد قدرت، اقتصاد، سیاست، جامعه، دانش، گفتمان ،جنسیت، فرهنگ، جنون، قدرت، عقل گرایی، علوم انسانی، علوم اجتماعی، سوژه و ابژه قدرت و غیره میتوان نام برد که او رادر زمره ی اندیشمندان مطرح اروپایی قرار داده است. فوکو نقدهای خود را در اندیشه ی سیاسی بر پایه سنت فلسفی نیچه، هایدگر، ژرژباتلای استوارساخته است. اما در حال حاضر یکی از مهمترین شاخص و پارامترهای اندیشه ی متنوع فوکو که نسبتا در غرب پایدار، و استمرار یافته است.
هگل در پدیدارشناسی روح مفهوم (Entfremdung) یا بیگانگی را طرح کرده بود و معتقد بود زمانی آگاهی خود را از این بیگانگی می رهاند که دریابد آنچه ظاهر شده طرح اندازی خودآگاهی بوده، یعنی آگاهی در بنیادش، خودآگاهی است و خودش را مد نظردارد. درنتیجه با نفی وجود ابژه ها که خود به منزله نفی آگاهی هستند، این باور شکل می گیرد که ابژه ها چیزی نیستند مگر آگاهی ازخودبیگانه یاشئ واره. مارکس در مقابل ادعا کرد که ابژه ها وجود دارند، اما آگاهی آنها را به صورت شئ و روابط میان اشیا را چون رابطه هایی واقعی و مستقل از خود میشناسد. هگل جهان عینی و واقعی را به جهان ذهنی و تخیلی تبدیل کرد و آگاهی را از خود بیگانه کرد و با انکار وجود مستقل ابژه ها، انسان را به ذهن تنزل داد و ذهنی گرایی را شکل داد و مارکس در مقابل سعی در اثبات عینی بودن ابژه ها داشت. بهر حال مارکس با طرح تضاد میان طبقه سرمایه دار و کارگر و ایجاد شکاف میان آن ها که نهایتاً منجر به انقلاب می شود، رسالت تاریخی طبقه پرولتاریا را متذکر میشود که نه به عنوان یک طبقه استعمارگر بلکه به عنوان منجی کل بشریت به منحصه ظهور می رسد.
معمولا چنین تصور می شود که موضوع محوری (جمهوری) افلاطون عدالت است؛ اما شاید بتوان عدالت را پاسخی به پرسش قدرت در جامعه دانست. در قاموس فلسفی افلاطون می توان عدالت یا دادگری را معادل اصول و معتقدات و اخلاق ترجمه کرد. افلاطون عدالت را نوعی استعداد و تمایل درونی در انسان می داند که از بروز احساسات و انگیزه های شدیدی که طالب منافع خصوصی هستند، جلوگیری می کند و انسان را از انجام اموری که ظاهراً به نفع اش تمام می شود، ولی وجدانش آنها را نهی می کند، باز می دارد. افلاطون، عدالت، خرد، شجاعت و رعایت اعتدال را در زمره فضایل انسانی می داند و بر آن است که عدالت هم باعث کمال انسان می شود و هم او را اجتماعی بارمی آورد. عدالت برای نیل به این امر یعنی رهنمون کردن بشر به سوی کمال و فضیلت، نیازمند یک حاکم سیاسی عادل است، تا عدل را در جامعه اعمال کند.
یکی از مهمترین اندیشمندان درعرصه ی سیاست و قدرت نیکولا ماکیاولی (۱۵۲۷-۱۴۶۹) است. ماکیاولی نخستین اندیشمندی است که پس از دو هزار سال از مرگ ارسطو به مفهوم اندیشه سیاسی جان تازه ای بخشیده است و همچنین موضوع دولت-قدرت را در چارچوب مدرنی مطرح کرد، و بنیان اندیشه سیاسی مدرن راپی ریزی نمود. ازاین رو، او در اندیشه ی خود دو کار بزرگ انجام داد؛ نخست، محدود کردن دامنه سیاست دوم، نگرش مختارانه به انسان.