لوئیس بونوئل در خاطرات خود می گوید که فرجام سوررئالیسم، آن چیزی نبود که او و دیگر سوررئالیست هایی مثال «برتون» و «آراگون» و دیگران می خواستند چرا که همه آنها بیش از آنکه دغدغه ثبت و جاودانه شدن «سوررئالیسم» در تاریخ هنر و ادبیات را داشته باشند، می خواستند جهان را به کمک «سوررئالیسم» تغییر دهند اما نتوانستند و در رسیدن به این هدف شکست خوردند. (نقل به مضمون از خاطرات لوئیس بونوئل) درک شکستی که بونوئل از آن سخن می گوید، بدون درک ماهیت کنترل پذیر ضمیر ناخودآگاه، یعنی موتور محرکی که سوررئالیست ها برای تغییر جهان زیادی روی آن حساب باز کرده بودند، امکان پذیر نیست. شکست سوررئالیسم در واقع شکست ناخودآگاه و رویا، در برابر نفوذ هرچه بیشتر واقعیت کاذبی بود که قدرت مسلط از طریق آن، حضور خود را هرچه بیشتر تثبیت می کرد. این شکست این پیام را به همراه داشت که حتی عرصه رویا و ناخودآگاه نیز عرصه یی نیست که بتوان به عنوان سد مقاومی در برابر قدرت مسلط چندان روی آن حساب باز کرد چرا که این عرصه هم به اندازه دیگر عرصه های زندگی اجتماعی در معرض تهدید نیروهایی است که با طراحی و القای الگوهای کاذب باب میل خود، کنترل خود را بر پنهان ترین وجوه زندگی فردی و جمعی افراد تحت سیطره خود اعمال می کنند.
داستان های صادق هدایت را می توان در چهار گروه تقسیم بندی کرد: ۱ـ داستان های واقع گرا (رئالیستی): آبجی خانم، محلل، مرده خورها ۲ـ داستان های ناسیونالیستی: مازیار، پروین دختر ساسان و … ۳ـ داستان های طنز: حاجی آقا، توپ مرواری، میهن پرست ۴ـ روان داستان ها (داستان های سوررئالیستی): داش آکل، سه قطره خون، زنده بگور و بوف کور
آنهنگام که تاریخ اقوام به تمامیت میرسد یا تمدنی دقایق احتضار خود را تجربه میکند، ادبیات مردمان از یک سو به ابتذال و سطحیت و بیمایگی و غریزهگرایی میگراید و از سوی دیگر اسیر اضطراب و عبثگرایی و یأس و پوچاندیشی و مرگگرایی بیمارگونه میشود. این قاعده در خصوص تمامی تمدنهای محتضر صدق میکند. زیرا به تعبیر “لئون تروتسکی”، “ادبیات هر قوم آئینة زندگی آن قوم است”.