گویند یک روز (شیخ ابوسعید) مى گذشت و جماعتى لُعبت بازان خیال بازى مى کردند و دف مى زدند. شیخ خادم را بگفت: بگوى تا امشب به خانقاه آیند. به شب به خانقاه آمدند و پرده دربستند و سماع آغاز کردند. یک یک خیل را برون مى آوردند: خبّازان و قصّابان و آهنگران و دانشمندان و مقربان و صوفیان. و هر قومى را، جداگانه، بیتى نهاده بودند. درمى خواستند و با قوّالان مى گفتند. و آخر همه صوفیان را به در آوردند و گفتند: این بگویید: "جاءَ ریحٌ فى القَفَص، جاءَ ریحٌ فى القَفَص." شیخ این بشنید و وقتِ او خوش گشت. برخاست و گِردْ درمى گشت و مى گفت: جاءَ ریحٌ فى القَفَص