جوامع در حال توسعه به دلیل دوره گذار (مدتدار) رسیدن به دوران توسعه یافتگی با مولفه ها،موانع و چالشهای عملی ،”بحران پنجگانه» بایندر و آلموند یعنی،«بحران های هویت،مشروعیت،مشارکت،نفوذ،توزیع» برمیخورند. وجود هر کدام از آنها پازلی را تشکیل می دهد که راه دشوار گذار به اصلاحات و مولفه های توسعه را دریابیم...
«حقوق بشر» مفهومى سترگ در اندیشه آدمى است. مفهوم حق و حقوق از قرن ها پیش و احتمالا پس از بنیان اولین جوامع و نظام هاى اجتماعى و سیاسى، مورد توجه بشر قرار گرفت. حق و تکلیف و حقوق طبیعى عناصر مهم فلسفه ها، مکاتب، ایده ها و ادیان در طول تاریخ بشر بوده اند. اما در دوران مدرن، همگام با بینش انسان گرایانه و فردگرایانه مدرنیته و با پیدایش نوزایى و اصلاح در فکر و اندیشه و صنعت و دین، عصر حق مدارى آغاز شد و حقوق بشر به رسمیت شناخته شد.
آگوستین قدیس در کتاب اعترافات خود می گوید سخت ترین پرسش درباره مفاهیمی است که گویی همگان پاسخ آن را می دانند. شاید واژه آزادی نیز طی گذر از اندیشه های گوناگون در زمره چنین مفاهیمی جای گرفته است. در تفسیر و آشکار ساختن هر موضوعی، نخست باید نوع نگرش به آن را مشخص کرد چرا که هر دیدگاه، از رویکرد آن منظر حاصل خواهد شد و پیش فهم ها و عوامل پدیدآورنده خاص خود را خواهد طلبید.
آیزایا برلین از مهم ترین متفکران سیاسی لیبرال در قرن بیستم و از جمله کسانی است که مانند هایک، پوپر و آرنت، مهاجرت را به زندگی تحت امر حکومت های توتالیتر ترجیح داد. با وقوع انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، او به همراه خانواده اش به انگلستان رفت و بعدها طی جنگ دوم، خانواده او توسط نازی ها کشته شدند. این تجربه شخصی و البته آموزش انگلیسی او بر اندیشه ضدتوتالیتاریانیستی اش تاثیر آشکار گذاشت. تلاش های علمی او در آکسفورد بر پایه فهم نقش اندیشه ها در سیاست بود. او اساس حکومت های توتالیتر را تفکر مونیستی می داند و مبنای نظریات سیاسی او دفاع از پلورالیسم است.
عموماً عصر مشروطیت را مقطع تجدید دوران در جامعه ایران توصیف می کنند. اما نه در تعریف ماهیت و خصوصیات دوران پیشامشروطه اتفاق نظر وجود دارد و نه در تعیین ماهیت دورانی که بعد از انقلاب مشروطه در ایران آغاز شد. اکثر صاحب نظران معتقدند انقلاب مشروطیت، مقطع گذار از دوران پیشامدرن (عصر سنت) به دوره مدرن است. اما در اینکه با انقلاب مزبور، جامعه ایران به عصر مدرن قدم نهاد یا در حال عبور به دوران مدرن است یا همچنان در مرحله پیشامدرن متوقف مانده است، میان اهل نظر توافق نیست. ضمن آنکه می دانیم مفاهیم «مدرن» و «پیشامدرن» از طریق ادبیات سیاسی و فلسفی و جامعه شناختی غرب به کشور ما وارد شده است و بعضاً مفاهیم مزبور را بدون دخل و تصرف و تطبیق و بازسازی برای تبیین تحولات و تعیین و صورتبندی های جامعه ایران به کار می برند و بخشی به همین خاطر است که بر پایه این نوع تبیین ها، نتوانسته اند هدف هایی تحقق پذیر و راهبردهایی موفق تدوین کنند و یک مرحله از تحول جامعه را با موفقیت تا آخر به پیش ببرند.
۱- تاکید سارتر بر ضرورت فراروى فرد از هرگونه ماهیت در هستى و نیستى، در نقد عقل دیالکتیکى جاى خود را به توالى جنبش و نهاد و تعبیر نهاد به عنوان «عمل متحجر شده» و ضرورت فروپاشى آن مى دهد. او وجود فى نفسه را پیش مى کشد تا آن را نفى کند و تمام توجه خود را بر واقعیت بشرى متمرکز سازد. ۲- هایدگر نیز فلسفه سارتر را شایسته نام اگزیستانسیالیست مى داند، زیرا اصل اولیه این فلسفه تقدم essentia بر existentia است (نامه در باب انسان گرایى). اما معتقد است که سارتر وجود و ماهیت را به معناى متافیزیکى فهمیده. ۳- فقدان مبناى عینى براى تحقق آرزوها یا به افسردگى مى انجامد یا به عصیان در برابر هرگونه تعینى. سارتر «هیچ» را در دل دازاین مى نشاند و این هیچ انگارى را مبنایى قرار مى دهد براى مسئولیت بى قید و شرط انسان. اما هایدگر که دازاین سارتر را سوژه اندیشنده محصور در متافیزیک مدرن مى داند، بر آن است که هیچ (Das nicht) در هستى است.
ملکم بى قانونى، برخوردهاى سلیقه اى و نشناختن حقوق متقابل حکومت و مردم را نیز به عنوان یکى از عوامل اصلى ظلم و فساد در جامعه ایران مى داند: «حکم دولت باید تنبیه مخالف آن مشخص باشد. تنبیه باید پیش از وقوع تقصیر به حکم قانون مخصوص مشخص شده باشد. هر تنبیهى که بعد از وقوع تقصیر مشخص شود، عین ظلم است... در لندن هر فعله اى مى داند که جزاى فلان تقصیر چه خواهد بود. در ایران هیچ وزیرى نیست که بداند فلان مقصر را چطور تنبیه خواهند کرد.»
اغلب فیلسوفان راست می پندارند که آزادی و برابری چنان با یکدیگر ناسازگارند که دست یافتن به یکی رسیدن به دیگری را ناممکن می سازد. به باور آن ها هنگامی که آزادی و برابری بدین سان رویاروی هم قرار می گیرند، باید آزادی را بر برابری ترجیح داد. برخی فیلسوفان از این موضع گیری ابراز تأسف می کنند و برخی دیگر ایرادی در آن نمی بینند. بر عکس، اغلب فیلسوفان چپ عقیده دارند: اعم از اینکه هیچ تعارض واقعی میان برابری و آزادی نباشد، و یا اینکه چنین تعارضی بین آن ها موجود باشد، باید برابری را بر آزادی ترجیح داد؛ زیرا عدالت مستلزم برابری است و لزوماً بر دیگر ارزش های سیاسی برتری دارد.
انقلاب صنعتی و دگرگونیهای ژرف اجتماعی اروپای سدهی نوزدهم، به گونهای «اینجهانی شدن» در گسترهی فلسفه نیز انجامید. آرزوی توضیح عقلی کل جهان از گذر متافیزیک رنگ باخت و دانشهای گوناگون خود را از اقتدار فلسفه رهانیدند. خوشبینی برای پیشرفت، با دانش و فنآوری گره خورد و به آنها دل بست. این سده را عصر افول نظامهای بزرگ فلسفی میدانند. آرتور شوپنهاور یکی از فیلسوفان این دورهی گسست است. ۲۲ فوریهی امسال، ۲۲۰ سال از تولد وی میگذرد. شوپنهاور تغییری در بنیاد فلسفهی پس از کانت که عمدتا معرفتشناسی بود ایجاد کرد و کوشید جهان را برپایهی قدرت اراده توضیح دهد. او معتقد بود که سرشت درونی جهان نه چیزی عقلانی، بلکه رانشی تاریک و ارادهای کور است. شوپنهاور خطوط اساسی جهان را در رنج، نامساعدت و بیمعنایی میدانست و بر این باور بود که از کشش درونی ارادهی جهان، تنها به یاری هنر، دلسوزی و قطع تعلق میتوان رهایی یافت.
منشأ لیبرالیسم. اصطلاح لیبرالیسم همانند معنایش جدید است. این اصطلاح در اصل اسپانیایی است و از نام حزبی سیاسی گرفته شده است، یعنی لیبرالهایی که در اوایل قرن نوزدهم از استقرارحکومت مشروطه در اسپانیا طرفداری میکردند. بعدها، اصطلاح «لیبرال» در کشورهای اروپایی دیگر نیز رایج شد و برای نامیدن حکومت، حزب، سیاست یا عقیدههای به کار رفت که طرفدار آزادی و مخالفت با «آمریت طلبی» [authoritarianism] بود. لیبرالیسم در مقام نظامی فلسفی به نظامی بسته از تفکر با اصول ثابت و تغییر ناپذیر تنزل نمی کند. لیبرالیسم را می توان به طور دقیق نگرشی به زندگی و مسائل آن وصف کرد که تأکیدش بر ارزشهایی همچون آزادی برای افراد و اقلیتها و ملتهاست.