زیزفون نام درختان پارکی در شهر کونیگسبرگ آلمان است که کانت هر روز عصر در ساعت معینی زیر آن قدم میزد. مجله زیزفون در بردارنده مقالاتی در حوزه فلسفه عمومی و همچنین تحلیلی بر اندیشه فیلسوفان مطرح جهان است.
الیناسیون (Alienation) را که به ترجیح خویش، گاه « از خودبیگانگی» و گاه «با خودبیگانگی» ترجمه می کنیم، مفهومی است که بر آثار شمار بسیاری از متفکران و اندیشمندان جدید، تأثیر گذاشته است. از این میان، سه تن به صورت برجسته تری با این مفهوم رویاروی شده اند؛ مارکس که زندگی، زمانه و آثارش میانه سده نوزدهم را از آن خود ساخته است. وبر که از وجوه قابل توجهی پلی است میان اندیشه سده نوزده و بیست و مانهایم، که با پایان وبر، شروع می شود و ما را به دهه های اخیر قرن بیستم رهنمون می شود. با یک حساب سرانگشتی، این سه تن، چیزی در حدود یکصد سال از تاریخ جدید را دربر می گیرند. به علاوه اینکه، جنگ ها، انقلاب ها و بحران های اجتماعی و اقتصادی آن دوره را تجربه کرده اند. هرچند میان دیدگاه های این سه اندیشه ورز وزین، ناهمانندی هایی از حیث نوع نگاه به مقوله «با خودبیگانگی» دیده می شود، لیک همسانی های موجود نیز به قدری هست که یک بررسی تطبیقی میان آرای شان را مقدور و ممکن سازد.
اگر مرگ نمی بود،همه آرزویش را می کردند.اجتماع بی مرگ،اجتماعی مرده است!مرگ ما را انتخاب می کند و به جایی می فرستد که هیچ آگاهی درباره ی آن نداریم.درست به خاطر همان جمله ی اول، مرگ ارزش ذاتی پیدا می کند،موجودیتی فرشته وارکه معصومانه خوب و بد را به کام می کشد و خم به ابرو نیز نمی آورد. اما من درباره ی نوع خاصی از مردن که ناشی از یک تصمیم فردی یا انتخاب شخصی است صحبت می کنم،مردنی که در آن حس خودآگاهی موج میزند،یعنی«خودکشی» یا «انتحار».
میشل فوکو در پانزدهم اکتبر ۱۹۲۶ در پوآتیه به دنیا آمد. لیسانس را در مدرسه وابسته به فرقه کاتولیک دریافت کرد. به دانشگاه سوربن رفت، در آنجا شاگرد ژان هیپولیت یکی از بزرگان عرصه هگل شناسی و ایده آلیست آلمانی و لویی آلتوسر از فیلسوفان چپ و مارکس شناسان نامی بود. فوکو همچنین توانسته است تاثیر بسزایی از متفکران و فلاسفه سَلف خود گرفته است. فوکو متاثر از: مارتین هایدیگر، کارل مارکس، فریدریش نیچه، ادموند هوسرل، زیگموند فروید، ژرژ باتای و مولو پنتی و همچنین از دو جریان و اتفاق مهم قرن که بر روی بسیاری از متفکران تاثیر گذاشت نباید غافل باشیم چه بسا فوکو هم از این قاعده مستثنی نبود.
سیر خردگرائی و دگراندیشی در اروپای باستان به سالهای پیش از میلاد مسیح بر می گردد. «گزنوفون» ( ۴۲۷- ۳۵۴ ق م) تاریخنویس، نویسنده و سردار یونانی جز اولین خردگرایانی بوده که در آن مقاطع زمانی جلب توجه می کند. درباره او بسیار چیزها نوشته اند. او اهل « کولوفون» بود و پرستش بت ها را قبول ندا شت زیرا معتقد بود که: " اگر گاوها، اسب ها، و شیر می توانستند نقاشی کنند، حتما خدایان گاوها بشکل گاو و خدایان اسب ها بشکل اسب و خدایان شیرها بشکل شیر بود و بالاخره خدایان هر نوع شبیه خود آن نوع بود". عقاید « گزنوفون» در همه جا پخش شد. اما طبقه حاکمه تحمل این را نداشت که کسی درباره ی وجود خدایان شک کند یا به شوخی از آنها یاد کند ، چون این خدایان بودند که از ادعاهای به اصطلاح «مقدس و مشروع» آنها برای در دست داشتن قدرت، حمایت می کردند؛ با این وصف هنوز بودند کسانی که به حرف های گزنوفون گوش می دادند.
برای فیلسوف پساکانتی چون هگل، هدف فلسفه بازسازی جهان گم شده ای است که کانت آن را در ناشناخته قرار می دهد. زیرا معتقد است «نومن ها» را نمی توان شناخت. بنابراین مسئله هگل یافتن جهان گمشده از طریق شناخت است. هگل فلسفه خود را در روند و فرآیند شناخت از شناخت قرار می دهد و به همین دلیل افرادی که پدیدارشناسی را مورد مطالعه قرار می دهند با دو شخصیت آگاهی و فلسفی روبه رو می شوند. هگل به شخصیت فلسفی «مافلسفی» می گوید. «ما فلسفی» آگاهی یا سوژه ای است که پدیدارشناسی را یک دور طی کرده، سپس برگشته و اکنون به شکل مشاهده کننده (observer) آن نگاه می کند و چون مشاهده گر است به صورت فلسفی تر به آن می نگرد. در حالی که آگاهی در سیر تجربه خود قرار می گیرد و نمی تواند به شکل فلسفی نگاه کند. بنابراین کار فلسفه این است که شکل گیری پدیدارشناختی آگاهی به منزله ذهن یا روح را عملی کند.
در ستایش دیوانگی کتابی است در مدح دیوانگی از زبان خودش. در این کتاب دیوانگی زبان میگشاید و ادعا میکند که راز شادمان ساختن مردم و خدایان در دست من و فقط در دست من است. دیوانگی در این بیانیه میکوشد جایگاه رفیع خود را در خوشبختی مردمان نشان دهد؛ هر چند که بر او پوشیده نیست که دیوانگی ,حتی در نزد دیوانگان، تا چه اندازه بد نام است.
زندگی و حیات فکری لشک کولاکوفسکی (Kolakowski Leszek) شباهتی بسیار به سرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بیستم دارد که در آغاز با شور و هیجانی توصیف ناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژی های اتوپیایی و آرمانگرایانه شدند و در جست وجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر می گوید، «سرمست از رویای عالمی زیبا»، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و از هم پاشیدگی اجتماعی در پیش چشمانشان ظاهر شد. در میان اندیشمندان معاصر اروپایی که در نیمه دوم قرن بیستم میلادی کوشیدند تا با آرا و افکار خود بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی مغرب زمین تأثیرگذارند، نام لشک کولاکوفسکی از جایگاهی خاص برخوردار است.
نخستین نشانه ها و برخى مبانى چرخش پس از کانتى، براى اولین بار در فلسفه لایب نیتس تکوین یافت. گوتفرید ویلهلم لایب نیتس (۱۷۱۶-۱۶۴۶) بزرگترین اندیشمند گذار از قرون وسطى به عصر جدید بود؛ او بود که به کلیت (عام) مایه فلسفى داد، بى آنکه محافل فکرى اهمیت او و فلسفه اش را به حساب آورد. عمدتا نامى از او و از مناد شناسى وى به جاى مانده است. این متفکر که در زمان ما کمابیش گمنام است، در روزگار خود در سراسر اروپا، از پاریس تا لندن، از برلین تا پتروگراد، شهرت آموزگارى و سفیرى داشت؛ او هم صحبت شاهزادگان، شهبانوان و قیصرها بود. فلسفه سرگرمى اوقات فراغت او بود. زبانى که او در نوشته هایش به کار گرفته آنچنان روان و ساده است که نسل تجرید اندیش بعدى، او را جدى نگرفت؛ چون در آلمان رسم بر آن بود که فیلسوف، سخنى سنگین، تیره و تجریدى داشته باشد تا بتوان او را به جد گرفت.
موضوع این نوشتار ، انسان شناسی میکل دو اونامونو است. او که از فیلسوفان نامی سده ۱۹ به شمار می رود ، پیرو مکتب اگزیستانسیالیسم بوده ، بررسی سرنوشت و عشق انسانی را وجه نظر خود قرار داده است و هر نوع عنوان ثابت و جزم گرایی را در باب انسان رد می کند و درباره سرنوشت انسان ، نگران و دلواپس بوده و می گوید: «انسان موجودی است که متولد می شود، درد می کشد و می میرد»؛ به عبارت روشن تر، او سعی دارد از سرنوشت انضمامی و انسان رگ و پوستی و با گوشت و استخوان ملموس آگاهی یابد. ما در این نوشتارنظریات ناب وی را درباره این مساله از نظر می گذرانیم.
گردهم آیی های پشت سر هم یاد او را گرامی می دارند. کتاب های جدید افکار او را مورد حمایت قرار می دهند. هانا آرنت که صد سال پیش از این به دنیا آمد، به جهان کوچک قهرمان های فلسفی پیوسته است. لیکن این اهمیت و توجه نسبت به او از زمان مرگش در ۱۹۷۵ ایجاد نشده است. در حالی که وی هنوز هم در قید حیات بود، درجه های افتخاری را از دانشگاه های پرینستون، اسمیت و سایر مراکز علمی نصیب خود کرد. دانمارک جایزه ی مشهور Sonning خود را به خاطر « آثار ستودنی و در خورد ستایشی که فرهنگ اروپایی را وسعت بخشیده است » به او اعطا نمود و او را در کنار شخصیت هایی مانند آلبرت شوایتسر و وینستون چرچیل نشاند. هنگامی که او در دانشگاه سخنرانی می کرد، ازدحام دانشجویان به حدی بود که راهروها و ورودی ها بند می آمدند.