هگل در پدیدارشناسی روح مفهوم (Entfremdung) یا بیگانگی را طرح کرده بود و معتقد بود زمانی آگاهی خود را از این بیگانگی می رهاند که دریابد آنچه ظاهر شده طرح اندازی خودآگاهی بوده، یعنی آگاهی در بنیادش، خودآگاهی است و خودش را مد نظردارد. درنتیجه با نفی وجود ابژه ها که خود به منزله نفی آگاهی هستند، این باور شکل می گیرد که ابژه ها چیزی نیستند مگر آگاهی ازخودبیگانه یاشئ واره. مارکس در مقابل ادعا کرد که ابژه ها وجود دارند، اما آگاهی آنها را به صورت شئ و روابط میان اشیا را چون رابطه هایی واقعی و مستقل از خود میشناسد. هگل جهان عینی و واقعی را به جهان ذهنی و تخیلی تبدیل کرد و آگاهی را از خود بیگانه کرد و با انکار وجود مستقل ابژه ها، انسان را به ذهن تنزل داد و ذهنی گرایی را شکل داد و مارکس در مقابل سعی در اثبات عینی بودن ابژه ها داشت. بهر حال مارکس با طرح تضاد میان طبقه سرمایه دار و کارگر و ایجاد شکاف میان آن ها که نهایتاً منجر به انقلاب می شود، رسالت تاریخی طبقه پرولتاریا را متذکر میشود که نه به عنوان یک طبقه استعمارگر بلکه به عنوان منجی کل بشریت به منحصه ظهور می رسد.
کوچکترین عنصر تشکیلدهنده سیستم از نظر لومان ارتباطات است. نیکلاس لومان معتقد است این انسان نیست که ارتباط برقرار میکند؛ بلکه این ارتباطات است که ارتباط برقرار میکند. در نظریه سیستم لومان انسان هیچ جایگاهی ندارد و به عبارتی منهای فرد است. برخی منتقدان لومان به دلیل چنین دیدگاهی به او برچسب ضداومانیسم هم زدهاند؛ اما لومان انسان را به جای دیگری وارد میکند. همانگونه که توضیح دادم، او معتقد است مهمترین ویژگی سیستم تفاوت آن با محیط است. لومان انسان را محیط سیستم اجتماعی میداند.
معمولا چنین تصور می شود که موضوع محوری (جمهوری) افلاطون عدالت است؛ اما شاید بتوان عدالت را پاسخی به پرسش قدرت در جامعه دانست. در قاموس فلسفی افلاطون می توان عدالت یا دادگری را معادل اصول و معتقدات و اخلاق ترجمه کرد. افلاطون عدالت را نوعی استعداد و تمایل درونی در انسان می داند که از بروز احساسات و انگیزه های شدیدی که طالب منافع خصوصی هستند، جلوگیری می کند و انسان را از انجام اموری که ظاهراً به نفع اش تمام می شود، ولی وجدانش آنها را نهی می کند، باز می دارد. افلاطون، عدالت، خرد، شجاعت و رعایت اعتدال را در زمره فضایل انسانی می داند و بر آن است که عدالت هم باعث کمال انسان می شود و هم او را اجتماعی بارمی آورد. عدالت برای نیل به این امر یعنی رهنمون کردن بشر به سوی کمال و فضیلت، نیازمند یک حاکم سیاسی عادل است، تا عدل را در جامعه اعمال کند.
این روزها پرسشی به تدریج قوت می گیرد؛ می پرسند چرا روشنفکران ایرانی دیگر از فقر نمی نالند و طبقات فرودست را فراموش کرده اند؟ پرسش تازه ای است. بعید نیست موج تازه ای از فکر روشنفکرانه در میان باشد. شاید نسل تازه ای از روشنفکران در راهند که دلشان برای فقرا و کارگان و زحمت کشان می تپد؛ روشنفکرانی که کوله باری از کینه نسبت به سرمایه داری را در پشت دارند. شاید زمانه روشنفکران لیبرال به تدریج به سر می رسد؛ کسانی که از آزادی و حقوق بشر سخن می گفتند، کسانی که فاصله های طبقاتی را طبیعی می انگاشتندن و به جای عدالت، دغدغه آزادی را در سر می پروریدند. ممکن است در موقعیتی قرار داشته باشیم که جنس تازه ای از گفتار سیاسی بسیج کننده در راه باشد. به فرض صدق این گمانه، حال که کار و بار کسانی به کسادی می گراید و کسان دیگری رونق بازار را به دست می گیرند، اجازه بدهید چند سؤال طرح کنیم. هم اینکه هواداران یک کلام، گرمای خود را از دست داده اند و هواخواهان کلام تازه هنوز گرم نشده اند، می توان سؤالاتی متفاوت مطرح کرد.
یکی از مهمترین اندیشمندان درعرصه ی سیاست و قدرت نیکولا ماکیاولی (۱۵۲۷-۱۴۶۹) است. ماکیاولی نخستین اندیشمندی است که پس از دو هزار سال از مرگ ارسطو به مفهوم اندیشه سیاسی جان تازه ای بخشیده است و همچنین موضوع دولت-قدرت را در چارچوب مدرنی مطرح کرد، و بنیان اندیشه سیاسی مدرن راپی ریزی نمود. ازاین رو، او در اندیشه ی خود دو کار بزرگ انجام داد؛ نخست، محدود کردن دامنه سیاست دوم، نگرش مختارانه به انسان.
آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸) هرچند از قلمرو فلسفه دانشگاهی بیرون است اما با این حال یکی از مهم ترین فیلسوفان قرن نوزدهم به شمار میرود. فلسفه او دو آبشخور مهم دارد، یکی آرای فلسفی افلاطون و کانت، و دیگری مکاتب هندوئیسم و بودیسم. شوپنهاور آثار چندی نیز بر جای گذاشته است که از آن میان دو اثر اهمیت ویژه ای دارند: یکی درباره ریشه چهارگانه قضیه دلیل کافی (۱۸۱۳) که رساله دکترای شوپنهاور بود و به دانشگاه ینا عرضه گردید. بهطور خلاصه نقد این پیش فرض است که با تامل عقلانی میتوان جهان را توضیح داد یا تبیین کرد.
تقابل پارادایمی اندیشهی مدرن و پستمدرن، اغلب (گرچه به شیوهای فروکاستگرایانه) به تقابل، مطلقگرایی نسبیگرایی تعبیر میگردد. این فروکاست گویی مرحلهی دومی نیز دارد که دامن هر دو سوژهی هوادار تفکر مدرن و پستمدرن را خواهد گرفت؛ آن نیز این است که تقابل این دوتایی بسیار شبیه تقابل اخلاقی دوتایی خیر و شر میشود. گویی هرکدام از این دودسته پایشان صفت روی باتلاق حقیقت ایستاده است که اینگونه محکم دایه دار اصل اخلاقیترند و اندیشه را به امر حقیقی (خیر) و نا حقیقت (شر) خلاصه میکنند. این شکل از تفکرِ هواداران فلسفهی مدرن و پستمدرن، تنها در لوای محتوا باهم متمایز میگردند چراکه در فرم هنوز در گیر و گدار دوتایی خیر و شر، لوگوس و حقیقتی مطلقاند. این تلقی از پستمدرنیسم فلسفی، سراپا مدرن است.