قرن بیستم جولامگاه دیدگاه های اندیشمندانی بود که سیاست را موضوع مستقلی برای پرداخت نمی دانستند. اقتصاد یا فرهنگ از دیدگاه این متفکرین مرجع شناسایی وتفسیر کنش سیاسی تلقی می شد. اما دراواخر قرن بیستم متفکرین واندیشمندان جایگاه فراختری برای پرداختم مستقل وبلاواسطه به سیاست تدارک دیدندوآرنت وفوکو دو اندیشمندی بودند که سیاست ورفتارهای نبعث از قدرت را نقطه عزیمت تبیین سایر وجوه حیات اجتماعی ارزیابی می کردند. این نوشتار به وجوه افتراق اندیشمندان ابتدا وانتهای قرن بیسم در زاویه دید به شان وکارکرد کنش سیاسی می پردازد.
دوکلان روایت درفلسفه سیاسی قرن بیست، برای تبیین ریشه ها وآبشخورهای کنش سیاسی ارائه شده بود.
اولین دیدگاه ریشه در خوانش اکونومیستی افکار مارکس داشت، که کنش سیاسی را کنشی اصیل وخودبنیاد تلقی نمی کرد. در این بینش کنش سیاسی، سرپوشی برای علایق اقتصادی سوژه منحصر درروابط ویژه تولیدی است. سوژه که بواسطه موقعیت خاص طبقاتی، نسبت معینی با ابزار تولید دارد علایق ومطالبات اقتصادی خودرا ازطریق طرح افکنی درمیدان سیاست دنبال می کند. حتی دولت دراین روایت، تبدیل به کمیته اجرایی طبقات حاکم می شود که از آن، برای پیشبرد علایق اقتصادی خود- البته با چهره عمومی- استفاده می کنند.
در دیدگاه دوم که بیشتر حاصل اندیشه های ماکس وبر دردوره اول حیات فکری وی می باشد، کنش سیاسی از نقطه عزیمت فرهنگ- ونه اقتصاد- تفسیر می شود. این آموزه ها، ایستارها ارزشهای فرهنگی فرد است که او را به اتخاذ موضعی سیاسی وادار می کند ورفتار سیاسی یک فرد، ربط وثیقی با پایگاه طبقاتی وی ندارد.
این دو دیدگاه، با تغییرات واصلاحاتی توسط نحله های مختلف اندیشمندان سیاسی درطول قرن بیستم، بازتولید شدند و به مرجعی برای تفسیروقایع ورفتارشناسی سیاسی مردم درآمدند. از مکتب فرانکفورت گرفته تا ساختار گرایان، واز عملگرایان گرفته تا فرویدیست ها، نظریه خود را برای تبیین وتفسیر رفتار سیاسی بر این دوکلان روایت استوار کرده اند.
اواخر قرن بیستم را می توان به حاشیه رانده شدن این دو دیدگاه ها به کنش سیاسی دانست، که شانی وابسته وعارضی برای سیاست قایل بودند. در این دوران، افرادی با پرداختن مستقل به کنش سیاسی و برجسته کردن جایگاه سوژه ومعنا فکنی وی در تفسیر رفتار سیاسی، افق جدیدی را برای پرداختن به موضوعات سیاسی گشودند. دراین میان هر چند اعضای متاخر مکتب فرانکفورت مانند مارکوزه وهابرماس قدم های ابتدایی را برداشتند، ولی نقش هانا آرنت ومیشل فوکو درتدوین نظریه سوژه محوردرامرسیاسی از همه برجسته تر بود.
هانا آرنت، حیات انسان را به سه قسمت تقسیم می کند:
۱- تقلا وتلاش برای معاش
۲- کار وتلاش خلاقانه ودر حال درخدمت تلاش
۳- کارصرفا خلاقانه بی دغدغه معاش
درقاموس اندیشه آرنت، کنش سیاسی در حیطه سوم این عناوین سه گانه قرار می گیرد وسیاست، که خلاقانه ترین عرصه حیات انسانی است شانی مستقل وخوبنیاد پیدا می کند. ارجاع دادن کنش سیاسی به الزامات اقتصادی یا فرهنگی در نظر آرنت، به معنای به محاق بردن سیاست به منزله عرصه سراسر کنشمندانه وخلاقانه سیاسی است.
فوکو حتی گام را ازاین نیز فراتر گذاشت وقدرت را درهیات مبحث محوری سیاست، به کانون کلیه عرصه های کنش فردی واجتماعی سوژه تسری داد. فوکو در بخش نخست فعالیت های فکری خود، گفتمان مسلطی را محاط بر سوژه ترسیم می کند، که بر محوریت یک حقیقت بنیادی آرایش گرفته است وساختارهای قدرت باتفسیرانحصاری این حقیقت کانونی، آن را تبدیل به ابزاری برای کنترل توده ها می نمایند. کنش اقتصادی، فرهنگی وسیاسی هر عضو جامعه، بواسطه آگاهی از نقش گفتمان درتحمیل آیین مشخصی ازرفتار قابل تفسیر می شود.
این گفتمان – گفتمان مسلط- هم بواسطه ساختارهای قدرت شکل گرفته است، وهم بصورتی دیالکتیک به بازتولید وافزایش اقتدار این ساختارها کمک می کند.
فوکو دردوره واپسین حیات فکری خود، تاثیر ابزارهای اعمال قدرت را حتی درحیطه جهان زیست- به تعبیر هابرماس- سوژه قابل ردیابی می داند. در دیدگاه فوکوی متاخر، گفتمان هرکجا که وارد می شود، به اتکای مصالح ساختارهای قدرت، کارکردی یکپارچه ساز وتنظیم دهنده ایفا میکند. حیات فکری وکنش اجتماعی سوژه را، بصورتی ناملموس به انقیاد درمی آورد وافقی در برابر وی می گستراند، که فقط بتوان از زاویه دید گفتمان، تمام پدیدارها را قابل تفسیر دانست.
درنظر فوکوی متاخر، دربرابر این قدرت یکپارچه ساز، از ریز قدرت ها وپادگفتمان ها می توان بهره گرفت. خرده فرهنگ های به انزوا رفته، آیین های جدید حاشیه گرفته ازحوزه عمومی، مناسبات محافل زیرزمینی همه درروایت فوکو، هسته های مقاومتی هستند که درمقابل سپهر گفتمان رسمی قرار گرفته اند وآن را به پرسش وچالش می گیرند. نقاط تماس گفتمان/پادگفتمان عرصه ای است، که می تواند نتیجه فرجامین بقا یا جایگزینی یک گفتمان توسط پادگفتمان رقیب مشخص کند. دراندیشه فوکو، کنش سیاسی معطوف به اقتصاد قدرت، دیگر زایده ای برعلایق اقتصادی یا ایستارهای فرهنگی نیست، بلکه طرحی بنیادی است که کلیه وجوه حیات اجتماعی سوژه را هدایت می کند.
طرز لباس پوشیدن، سخن گفتن، اخلاق جنسی، علایق مذهبی وترجیهات فرهنگی همه از مجرای جایگاه سوژه، درمختصات گفتمان قابل تبیین می شود.
قرن بیست و یک را می توان با توجه به تحولات بیست ساله اخیر، فراخوانده شدن سیاست – به جای اقتصاددر قرن بیست- به کانون معنا بخشی تحولات اجتماعی وحتی بین المللی نامید.