بررسی تاریکی در آثار هدایت و سپهری و تا حدودی شباهت های این دو نیاز به یک نگاه باریک بینانه و تخصصی دارد. به خصوص شخصیت های پیچیده ای مثل هدایت و سپهری. اما از آنجا که هر شخصی به اندازه بضاعت خویش می تواند از سفره ادبیات برداشت کند و لقمه هایی را بردارد که قابل هضم باشد. برای همین این حقیر در اینجا گلگشتی کوتاه در مبحث این تاریکی می زنم. ابتدا باید دید تعبیرها و تاویل ها از تاریکی چیست؟
قهرمان مطلوب داستایوفسکی فاقد ویژگی های تثبیت شده تیپیک اجتماعی یا کاراکتریستیک فردی است. هیچ ویژگی ای ندارد که به این سوال پاسخ دهد که «او کیست؟» قهرمان مطلوب داستایوفسکی واجد یک دیدگاه خاص درباره جهان و درباره خودش است؛ واجد موقعیتی است که به او اجازه می دهد خودش و واقعیت اطرافش را تفسیر کند. آنچه مورد نظر داستایوفسکی است این نیست که قهرمان چگونه بر جهان نمایان می شود بلکه این است که جهان چگونه بر او ظاهر می شود. و خودش چگونه بر خودش ظاهر می شود.
کاپلستون در این مصاحبه به طرح این نظر می پردازد که بر پایه اخلاق نیز می توان برای اثبات وجود خدا برهان آورد. او تصریح می کند که پانته ایست یا وحدت وجودی نیست، اما عقیده دارد که همه خوبی ها به نحوی خیر و خوبی خدا را منعکس می کنند و از او نشأت می گیرند و از همین رو، می افزاید: «من فکر می کنم آن ملحدان دوره مدرن که می گویند خدا وجود ندارد، بنابراین، هیچ ارزش مطلق و قانون مطلقی وجود ندارد، استدلالشان کاملأ منطقی است.» به این معنا که آنها می دانند که نتیجه منطقی نبودن خدا، فقدان ارزش های مطلق و پایدار اخلاقی است و به تعبیر داستایفسکی «اگر خدا نباشد هر کاری مجاز است.»
هنر منحصر به فرد ویرجینیا وولف در خلق انسان از دو مهم نشات می گیرد؛ ایمان به ناقص بودن آگاهی ما انسانها از یکدیگر و اطمینان به اینکه همنوعان ما هرگز در ما احساسات عمیق و با ارزش به وجود نمی آورند. این روش توده ای و واحد است(۲۰) بنابراین جداسازی یک تصویر که تجسم یک شخصیت داستانی خاص باشد با توصیف و نمایش ممکن نیست. علی رغم نظر آقای فورستر، به نظر من این عقیده که آدمهای آثار وولف کمتر از شخصیتهای آثار بزرگ به خاطر می مانند، اشتباه است. خانم رمزی، خانم دالووی، النور پارگیتر، هر کدام از شخصیتهای اصلی در رمان میان پرده ها (۲۱) و خیلی از شخصیتهای دیگر در کتابهای دیگر ایشان، در ذهن خواننده زندگی می کنند و ظرفیت همدلی خیالی خواننده را بسط می دهد. او همدلی را فرا می خواند نه قضاوت و بیش از آنکه بتوان بر شخصیت های او احاطه داشت(۲۲)، می شود آنها را درک کرد(۲۳). وولف خودش را از کتابهایش محو می کند، و دید ناقص و اجمالی خواننده جایگزین چشمی که همه چیز را می بیند می شود. اگرچه تجربه ای که فراروی ما قرار می گیرد فراتر از یک تجربه ی معمولی است.
ریچارد رورتی، فیلسوف پراگماتیست آمریکایی در ۱۹۹۱ مقاله ای را منتشر ساخت تحت عنوان «اولویت دموکراسی بر فلسفه» که حاوی ایده ها و نکات بسیار مهم و بحث برانگیزی بود. توجه به «عنوان» عجیب این نوشته، می تواند دریچه ای به فهم هرچه بهتر محتوای آن بگشاید. با طرح یک سؤال به این موضوع می پردازیم. اساساً چگونه اولویتی را می توان برای دموکراسی، به مثابه یک الگوی اقتدار سیاسی و یک نهاد اجتماعی مدرن، نسبت به فلسفه به منزله یکی از شاخه های علوم انسانی تصور کرد؟ میان دو امری این چنین غیرهم سنخ بحث از اولویت یکی بر دیگری، قدری غیرمعمول نمی نماید؟