ای.ام. فورستر (۲) در مورد ویرجینیا وولف می نویسد:
ویرجینیا وولف در رمانهای پخته و کامل خود هم موفق به ارائه ی تصاویر به یاد ماندنی مانند آنچه که از آثار رمان نویسان بزرگ استنتاج می شود نیست. تنها فورسترنیست که چنین حسی دلرد. گرچه واضح است روشی که وولف برای شخصیت پردازی ارائه داد تاثیری متفاوت داشت. در دو کتاب اولش بعضی از شخصیتهای داستانی ابتدا به روش سنتی معرفی شدند. آقای هیلبری(۶) که نقش فرعی در رمان روز و شب(۰۷) دارد، در اولین نمودش برای خواننده اینطور طراحی می شود:
پیرمردی بود با یک جفت چشم میشی بادامی شکل که برای این دوره از زندگی اش نسبتا روشن بود و افسردگی را در چهره اش تقلیل می داد. مرتبا با سنگ سبز کوچکی که به بند ساعتش متصل بود بازی می کرد و اینگونه انگشتان بلند و حساسش را نشان می داد. عادت داشت سرش را خیلی سریع به این طرف و آن طرف تکان دهد بدون اینکه حالت هیکل بزرگ و فربه اش را تغییر دهد. به نظر می رسید که پیوسته سرگرمی خود را با غذا میسر می ساخت و حداقل انرژی را صرف تفکر می کرد. شاید می شد تصور کرد که او دوره ای از زندگی را که مربوط به آرزوهای شخصی است پشت سر گذاشته و یا تا آنجا که دوست داشته آنها را ارضا کرد. به حدی که اکنون زکاوت قابل ملاحظه اش را صرف نظاره و تفکر می کند تا به دست آوردن نتیجه.نقص این قسمت جزئیات کمی زیاد و انتقال بی مورد مفاهیم روانشناختی با استفاده از خصوصیات فیزیکی است که در این گونه توصیفات متداول است.ویژگیهای اصلی ساختار توصیف و نکته ی کلیدی شخصیت داستانی داده شد است. آقای هیلبری واقعا نشانگر یک سنخ نیست بلکه یک فرد است، خصوصیات اصلی او به خاطر می ماند و رفتارهای بعدی او این خصوصیات را گسترش می دهد و تائید می کند. به این ترتیب خواننده از ابتدا از فهم این شخصیت داستانی احساس رضایتمندی می کند… اما توصیف راشل(۸) در رمان سفر به بیرون(۹) ،و کاترین هیلبری در شب و روز، متفاوت است؛ خواننده آنها را از طریق سخنان و تفکراتشان و تاثیری که بر مردم می گذارند آهسته و نا تمام کشف می کند. این شخصیتها کمتر از آقای هیلبری در خاطر می مانند… درست مانند زندگی واقعی، افرادی که به خوبی می شناسیم کمتر از آشنایان در خاطر می مانند – آگاه هستیم که همیشه چیزهای بیشتری برای کشف هست. اولین تصویری که ما از راشل داریم تصویر ذهنی هلن آمبروز(۱۰) است:
هلن نگاهی به او کرد. صورتش ضعیف بود نه قاطع، چشمان جستجو گرش مانع از بی مزگی صورتش بود؛ اکنون که زیر سقف پناه جسته بود، رنگ پریدگی و طرح نا مشخص صورت، زیباییش را رد می کرد. علاوه بر آن،تردید و دودلی در سخن گفتن ، یا تمایل نسبی به استفاده از لغات اشتباه او را شایسته ی سنش به نظر نمی رساند. خانم آمبروز که بسیار بدون قید صحبت می کرده است، حالا فکر می کند که واقعا به دنبال صمیمیت تحمیلی سه یا چهار هفته ای روی عرشه ی کشتی نبود. زنان هم سن خودش معمولا برایش خسته کننده اند، دخترها به نظرش بدتر می نمودند. او دوباره به راشل نگاهی کرد. بله! چقدر واضح بود که او تغییر پذیر و احساسی است، و زمانی که چیزی به او بگویید تاثیری طولانی تر از ضربه ی چوب به آب نخواهد داشت. به هیچ چیز محکم، پایدار و ارضاکننده ای در دخترها نمی توان متمسک شد.
اما در کتاب، به جای اینکه این انطباع پرورش داده و تایید شود، از جنبه های زیادی نقض می شود. هلن جای راوی دانای کل را نگرفته و به خواننده سرنخی از شخصیت راشل نداده است. او خیلی کم خودش و اولین اثری را که راشل بر خواننده ی انتقادی می گذارد آشکار می کند. کاترین در شب و روز آنطور که دنهام(۱۱) او را می بیند، معرفی می شود. در آن قسمت نه وهم تصویر کامل ارائه می شودو نه حتی لزوما درست ارائه می شود. حتی در این دو کتاب اول هم آدمهایی که بیشترین جذابیت را برای خواننده دارند قابل جمع بندی و نتیجه گیری نیستند. زمانیکه ماری داچت(۱۲) تلاش می کند برچسبی به کاترین بزند، خواننده هیچ شکی در نقص آن ندارد :
ماری احساس گیجی کرد و دوباره به وضعی که در ابتدای صحبتشان داشت برگشت. به نظرش کاترین نیروی فوق العاده ای در نزدیک شدن و کناره گیری کردن داشت. همین نیرو باعث می شد تا احساست تغیییر دهنده سریع تر از حالت معمول از طریق او ساطع شود و او را در حالت هوشیاری عجیبی نگه دارد. ماری مایل بود تا او را در دسته ی خاصی از آدمها قرار دهد، و واژه ی مناسب “خود محور” (۱۳) به خاطرش آمد. با خودش گفت،” او خود محور است”، و این واژه را به خاطر داشت تا روزیکه با رالف(۱۴) در مورد دوشیزه هیلبری صحبت می کنند به او بگوید.
نا مربوطی واژه ی دسته بندی(خود محور) در متن مستقیم و دانش ما از کاترین واضح و روشن است. کلمه ی خود محور چیز زیادی در مورد کاترین به ما نمی گوید، اما بیانگر نیاز ماری است. ماری نیازمند به ارائه ی تعریفی از شخصیت کاترین است تا بتواند عکس العملهای خودش را در مقابل شخصیت پویای او کنترل کند. او این کار را فقط با فاصله گرفتن و تمرکز بر روی کاترین می تواند انجام بدهد. ویرجینیا وولف به این باور رسید که همه ی تعاریف از شخصیت شامل منع نزدیکی به آن است. و شخصیت به معنی انسانهای درون داستان نه زندگی نامه، در دنیای واقعی وجود ندارد. احساس اینکه خانم وولف شخصیتهای واضح و به یاد ماندنی خلق نمی کند شاید به دلیل توصیفاتی باشد که با آنچه خوانندگان عادت کرده بودند متفاوت است…
پس از سال ۱۹۱۹ شخصیت انسانی که به وضوح قابل تعریف باشد جزو ویژگیهای زندگی نیست که ویرجینیا وولف بتواند با ایمان باور داشته باشد. آدمهای بعدی وولف غالبا در خدمت بیان نارضایتی او از انحصار انسانها در حوزه ی شخصیت داستانی قرار می گیرند. به عنوان مثال، خانم دلووی(۱۵):
او در مورد هیچ کس در دنیا نمی گوید که چنین است و چنان است.
یا خانم رمزی زمانی که در مورد ماهیت “خود”(۱۶) فکر می کند:
… یکی پس از دیگری، او، لیلی، آگوستوس کارمیشل(۱۷)، باید ظهورمان را حس کنیم، چیزهایی که شما ما را با آنها می شناسید ساده و بچه گانه اند. در زیر همه چیز تاریک و پراکنده است و به طور غیر قابل درکی عمیق. اما الان که به سطح می آییم ، چیزی است که شما ما را با آن می بینید.
وقتی ویرجینیا وولف آگاه می شد که سبک سنتی شخصیت پردازی نمی تواند تصورش را از انسان توصیف کند، به دنبال روش دیگری برای بیان آن رفت. اتاق ژاکوب(۱۸) اولین رمانی است که روش قدیمی را کاملا رد می کند؛ اما استفاده از تکنیکهای نوین به آسانی و اطمینان کارهای بعدی نبود. ژاکوب فلاندرز(۱۹) هیچ گاه به طور مستقیم توصیف نمی شود، و به ندرت با حرف و عملهایش به خواننده نشان داده می شود. در عوض دریافت ما از او تاثیری است که بر دیگر انسانهای رمان وارد میکند…
هنر منحصر به فرد ویرجینیا وولف در خلق انسان از دو مهم نشات می گیرد؛ ایمان به ناقص بودن آگاهی ما انسانها از یکدیگر و اطمینان به اینکه همنوعان ما هرگز در ما احساسات عمیق و با ارزش به وجود نمی آورند. این روش توده ای و واحد است(۲۰) بنابراین جداسازی یک تصویر که تجسم یک شخصیت داستانی خاص باشد با توصیف و نمایش ممکن نیست. علی رغم نظر آقای فورستر، به نظر من این عقیده که آدمهای آثار وولف کمتر از شخصیتهای آثار بزرگ به خاطر می مانند، اشتباه است. خانم رمزی، خانم دالووی، النور پارگیتر، هر کدام از شخصیتهای اصلی در رمان میان پرده ها (۲۱) و خیلی از شخصیتهای دیگر در کتابهای دیگر ایشان، در ذهن خواننده زندگی می کنند و ظرفیت همدلی خیالی خواننده را بسط می دهد. او همدلی را فرا می خواند نه قضاوت و بیش از آنکه بتوان بر شخصیت های او احاطه داشت(۲۲)، می شود آنها را درک کرد(۲۳). وولف خودش را از کتابهایش محو می کند، و دید ناقص و اجمالی خواننده جایگزین چشمی که همه چیز را می بیند می شود. اگرچه تجربه ای که فراروی ما قرار می گیرد فراتر از یک تجربه ی معمولی است.
پا نوشت
۳. Emma4. Dorothea Casaubon نام کاراکتری در رمان میدل مارچ نوشته ی جرج الیوت
۵. Sophia & Constance نام کاراکترهایی در رمان داستان همسران پیر نوشته ی بنت
۶. Mr. Hilbery
۷. Night and Day نام رمانی از وولف
۸.Rachel
۹. The Voyage Out
۱۰. Helen Ambrose
۱۱. Denham
۱۲. Mary Datchet
۱۳. Egoist
۱۴.Ralph
۱۵. Mrs. Dalloway
۱۶. Self
۱۷. Augustus Carmichael
۱۸. Jacob’s Roomنام رمانی از وولف
۱۹. Jacob Flanders
۲۰. Cumulative
۲۱. Between the Actsنام رمانی از وولف
۲۲. Apprehend
۲۳. Comprehend