ادبیات فارسی در سده پیش در قالبها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش میزد. داستاننویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول میشدند، بطور نسبی گامهایی جسورانهتر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمیداشتند. جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگیها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود. آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوههای هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتابهای متفاوتی صورت میگرفت. اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانوادهای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک میباشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهرههای ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد. فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
این مقاله بررسی است در باره تاریخ مدرنیته در ایران، و هدف آن ارائه دیدگاهی انسانشناختی از چگونگی مواجه ایران با دنیا مدرن از نیمه قرن نوزدهم تا به امروز است. در ابتداء به معرفی دو رویکرد غالب، یعنی" نظریه مدرنیته ناقص" و نظریه نوسازی" یا غربی سازی، در باره مدرنیته در ایران پرداخته، و آنگاه با بررسی انتقادی این دو رویکرد به ارائه "نظریه مدرنیته بومی" که رهیافتی انسانشناختی به مدرن شدن و مدرنیته است می پردازد. دو نظریه مذکور با ارائه رهیافتی رادیکال از معنای مدرینته، مدرن شدن ایران را ناممکن یا به غربی شدن تقلیل می دهند.
اندیشه سیاسی ایرانشهری یکی از عوامل تداوم حیات سیاسی و فرهنگی ایران زمین به شمار میرود و تامل جدی درباره هویت تاریخی و فرهنگی ایرانیان از مجرای تحلیل تداوم اندیشه سیاسی ایرانشهری قابل فهمتر است. این مساله به این علت است که اندیشمندان ایران دوره اسلامی به ویژه سیاستنامهنویسان تحتتاثیر این اندیشه بوده و بسیاری از مولفههای خود را از آن به عاریت گرفتهاند.
سیاست همواره یکی از مهم ترین دغدغه های جدی جریانات مختلف روشنفکری بوده است و به جرات می توان ادعا کرد که هیچ جریان روشنفکری شناخته شده یی در جهان وجود ندارد که در خصوص سیاست موضعی نداشته باشد. در خصوص نگاه روشنفکران به سیاست آنچه بیش از همه خودنمایی کرده و می توان آن را حد فاصل روشنفکران از عالمان سیاست دانست نگاه ایده آلیستی آنها به عرصه سیاست است که هر چند در نظر نخست مطلوب و دلپسند به نظر می رسد، در عمل منجر به جدایی آنها از واقعیاتی شده است که گاه نظرات روشنفکران را به رویاهای شاعرانه بیشتر بدل کرده است تا راهکارهایی عملی برای حل مشکلات سیاسی جوامع. اما نکته مهم این است که این نگاه روشنفکران است که بیشتر مورد توجه قرار گرفته و حتی سیاستمداران را نیز متاثر از آن ساخته است و نه بررسی های علمی و پژوهشی کارشناسان علوم اجتماعی.
در قرن ۱۷ لایپنیتس فیلسوف آلمانی در فکر آن بود تا از طریق منطق زبانی را سامان دهد که برای همگان قابل فهم باشد تا دیگر دچار اختلافات عدیده و مهم نگردند.اشکالاتی که اگر زبان منطقی را در برابر شان بکار اندازیم تاب نخواهند آورد. لایپنیتس در این راه ( ساختن زبانی جهانی ) جبر را پایه گذاشت و حتی جدولی از نشانه های ریاضی نیز ساخت با این حال با هدفش فرسنگ ها فاصله داشت.پس از وی کانت بزرگ با بی علاقگی به این موضوع راه حل مشکل چندگانگی صدق را در صورت شناسایی و ساز و کار آن تشخیص داد . وی با استدلالاتی قدرتمند که در (( سنجش خرد ناب )) ترتیب داد به جنگ سختی های بشر شتافت. در دستگاه وی عقل استعلایی چاره ای جز اتکا به شهود های حسی نداشت تا خود را اثبات کند و از آن طریق به جهان بیرون پل بزند . منطق و ریاضی هر دو جز قالب هایی جزمی بودند که همانگویه می کردند. منطق از نظر وی از ارسطو جلوتر نیامده بود و در جا میزد و ریاضی نیز جز بازی نشانه گذار عقل نبود که راه را برای طبقه بندی تجربیات باز می کرد. افکار کانت که انسان را از بند قدرت متافیزیک می رهاند و فعلیت را به او باز می گرداند ...
هر زمان که پشت چراغ قرمز بر سر چهارراهی توقف کنید و منتظر تغییر رنگ چراغهای ناهماهنگ راهنمایی در شمارش معکوس حرکت ماشین باشید، شاهد دو ، سه یا چهار کودک خردسال و نوجوانی هستید که با دستههای گل، اسباببازی، دستمال برای پاک کردن شیشه ماشین و …. به طرف انبوه ماشینها حرکت میکنند تا شاید فقط یک یا دو ماشین با چانهزدن گلی بخرند و دستمالی بر روی شیشه ماشین کشیده شود؛ و باز در پی تکرار رنگ چراغها میتوانید بارها و بارها نظارهگر این حرکت اتوماتیکوار انسانی باشید. این کودکان متکدی و دستفروش را روی پل عابر پیاده، کنار پیادهرو و یا سایر مکانهای پررفت و آمد به گونههای متفاوت میبینید.
باستانی ترین نامی که از البرز در دست است، هرابرزیتی(= Hara -berzaiti ) است که در فارسی میانه به «هربرز» تبدیل می شود. این نام دو بخش جداگانه دارد: بخش نخست «هرا»، بر گرفته از ریشه ی فعل باستانی «هر» به معنای نگاهبانی کردن و دفاع کردن و بخش دیگر آن «برزیتی»، بر گرفته از واژه ی «برزنت» به معنای بلند که در فارسی میانه و کنونی به کلماتی چون: بالا، برز(barz )، برزborz) ) تبدیل شده. بنا بر این «هرا برزییتی» به معنای نگاهبان بلند بالایی است که همواره پاسداری می دهد و شاید به همین دلیل باشد که هر کوه بلندی البرز نامیده می شود. مانند کوه البرز در نزدیکی جهرم، کوه البرز در قفقاز، کوه برز در غرب نطنز و کوه های البرز در شمال ایران که بلندترین قلّه ی آن آتش فشان مخروطی شکل دماوند، در شمال شرقی تهران، با داشتن ۵۶۰۰ متر ارتفاع بلندترین کوه ایران شناخته شده. امروزه از هر کجای تهران به سمت نظری بیاندازید، البرز را می بینید که سر به آسمان کشیده و بلند، شاهد تاریخ پر نشیب و فراز ایران است.
در میان تمامى روشنفکران «جمهورى وایمار» آلمان (۱۹۱۹ - ۱۹۳۳) و دورهى مهاجرت، شادابى «والتر بنیامین» بیش از دیگران به قوت خود باقى است. اندیشهى رادیکال وى همچنان چالشگر است و تکانههاى فکرى وى تا به امروز بر گسترههاى فلسفه، نظریهى سیاسى، علوم رسانهاى و فرهنگى، تاریخ ادبیات و زیبایىشناسى اثرگذار ماندهاند. والتر بنیامین در ۱۵ ژوئیهى ۱۸۹۲ در خانوادهاى بسیار ثروتمند در برلین بدنیا آمد. نام کامل وى «والتر بندیکس شونفلیز بنیامین» (Walter Bendix Schönflies Benjamin) است که از سه خواهر و برادر، بزرگترین ایشان بود. پدرش بازرگانى بود که از راه تجارت سهام و حراج اجناس عتیقه ثروت قابل ملاحظهاى بهم زده بود. کودکى، دورهى مدرسه و تحصیلات دانشگاهى بنیامین، از یک دید جامعهشناسیک، بعنوان فرزند یک خانوادهى متمول آلمانى یهودى بسیار عادى طى شد. وى بعدها در نوشتهاى زیر عنوان «کودکى برلینى در حوالى هزارونهصد» با نگاهى ادبى به این کودکى نگریست، که چگونه با مراقبت و رفاه در خور توجهى در یک محلهى ویلایى برلین به نوجوانى فرارویید.
یکی از مشخصه های برجسته در متونِ گناتسینو، پدیده ی Flaneur (فلانـور) است. منظور از فلانور کسی ست که "بی هدف" (برای خود) در کوچه ها و خیابان می گردد، و آگاهانه و passiv (پاسیو) به مشاهده ی پدیده ها، انسانها و زندگیِ روزمره می پردازد. پدیده ی "فلانور" که در قرن نوزدهم همزمان با بوجود آمدنِ شهرهای بزرگ در وجود آمده، در همان زمان در ادبیات نیز راه پیدا کرده، و موضوعی برای اندیشیدن می شود. فلانور در کوچه ها و خیابانهای شهر به راه می افتد و بی هدف به گشت و گذار پرداخته، مشغولِ جمع آوریِ مشاهداتش از انسانها و پدیده ها میشود. او خود را بی دغدغه و در عین حال آگاهانه به دستِ این مشاهداتِ واقعی و تجربه های گرد آمده می سپارد، و حتا اجازه میدهد که اندیشه ها و تاملاتِ پدیده شناسانه ـ فلسفیِ حاصل از این مشاهدات و تجربه ها او و افکارش را هدایت کنند.