هر دوره اى از تاریخ انسان متمدن زیر نفوذ مجموعه مشخصى از ایده ها یا ایدئولوژى ها بوده است. این مسئله همان قدر در مورد یونان باستان صدق مى کند که در مورد مسیحیت، رنسانس، انقلاب علمى، روشنگرى و عصر مدرن. پرسش چالش برانگیزى است که بپرسیم منشاء ایده هاى غالب عصر حاضر کدام است. این پرسش را به شکل هاى دیگرى نیز مى توان مطرح کرد. براى مثال کدام کتاب ها بیشترین تاثیر را روى اندیشه کنونى داشته اند؟
از کتاب مقدس ناگزیر باید در جاى نخست نام برد. تا پیش از سال ۱۹۸۹ که ورشکستگى مارکسیسم اعلام شد، «سرمایه» کارل مارکس بدون تردید در جایگاه دوم بوده و هنوز در بسیارى از نقاط جهان از تاثیرى غالب برخوردار است. زیگموند فروید مدتى مورد توجه بوده و اکنون دیگر نیست. آبراهام پیس (A.Pais) زندگینامه نویس آلبرت اینشتین شادمانه ادعا کرده که نظریه هاى اینشتین «طرز فکر زنان و مردان امروزى درباره پدیده هاى طبیعت بى جان را عمیقاً تغییر داده است.» اما بى درنگ به مبالغه اش پى مى برد و مى نویسد «در واقع بهتر است به جاى «مردان و زنان امروزى» بگوییم «دانشمندان امروزى»»، چرا که براى درک آثار اینشتین باید به شیوه فیزیکدانان آموزش دید و با طرز فکر آنها و تکنیک هاى ریاضى شان آشنا شد. در واقع تردید دارم که اصلاً هیچ کدام از اکتشافات بزرگ فیزیکى در دهه ،۱۹۲۰ کوچک ترین تاثیرى بر طرز فکر آدم هاى عادى گذاشته باشد. اما در مورد «اصل انواع» داروین (۱۸۵۹) اوضاع فرق مى کند. جز کتاب مقدس، هیچ کتاب دیگرى بیشتر از «اصل انواع» بر اندیشه مدرن تاثیر نگذاشته است. امیدوارم بتوانم نشان دهم که این ارزیابى موجه است، نه فقط به خاطر آنکه داروین بیش از هر کس دیگر مسئول پذیرش تبیین سکولار از جهان است بلکه در عین حال از آن رو که وى طرز فکر ما درباره ماهیت این جهان را به طرق دیگرى که به طور شگفت آورى بسیارند از اساس دگرگون ساخته است.
• نخستین انقلاب داروینى
پیش از داروین اندیشیدن درباره جهان زیر سایه فیزیک بود. اگرچه از بوفون به بعد، طبیعت زنده در اندیشه فیلسوفان پیوسته از اهمیت بیشترى برخوردار مى شد، اما تا پیش از آنکه زیست شناسى شاخه اى رسمى از علم شود، نتوانست به درستى سازمان یابد. و این مهم تا پیش از نیمه قرن نوزدهم رخ نداد. لازم بود ایده هایى کاملاً نو پذیرفته شوند، ایده هایى که از زیست شناسى مى آمدند و نه علم رسمى آن زمان و نه فلسفه هیچ یک آماده پذیرش آنها نبودند. پذیرش آنها انقلابى ایدئولوژیک نیاز داشت. و این همان طور که سرانجام معلوم شد، به راستى انقلابى بسیار بنیادى بود. این انقلاب در جهان بینى افراد عادى نسبت به آنچه در قرن هاى پیشین رخ داده بود، اصلاحات بیشتر و بنیادى ترى ایجاب مى کرد. علت آنکه این نکته معمولاً نادیده گرفته مى شود آن است که داروین را سنتاً فقط یک تکامل دان مى دانند. بدون تردید او تکامل دان بود اما در عین حال روشن است که این داروین بود که علم سکولار را بنیاد گذاشت. در دهه ۱۸۶۰ اصطلاح «داروینیست» توصیف کسى بود که منشاء فراطبیعى جهان و تغییرات آن را رد مى کرد. این نیازى به پذیرش انتخاب طبیعى نداشت. معرفى علم سکولار نخستین انقلاب داروینى بود.
• سهم داروین در روح زمانه اى نوین
داروین با نشاندن علم سکولار به جاى علم الاهى، در اندیشه قرن نوزدهم انقلابى بنیادى پدید آورد. اما تاثیر داروین به تکامل و پیامدهاى اندیشه تکاملى، از جمله تکامل انشعابى (نسب مشترک) و جایگاه انسان در جهان (نسب گرفتن از نخستى ها) محدود نمى شد، بلکه در عین حال مجموعه کاملى از ایدئولوژى هاى نوین را نیز در برمى گرفت. بعضى ابطال مفاهیم ریشه دارى بودند همچون غایت انگارى و بعضى معرفى مفاهیمى کاملاً نو همچون جمعیت زیستى . روى هم رفته اینها بر اندیشه انسان مدرن تاثیرى واقعاً انقلابى داشتند.تکامل از نظر هر پژوهشگر علوم طبیعى آنچنان پدیده آشکارى است که انکار تقریباً همگانى آن تا نیمه قرن نوزدهم چیزى در حد یک معما است. همان طور که دابژانسکى، ژنتیک دان مشهور، کاملاً به درستى گفته است «هیچ چیز در زیست شناسى معنایى ندارد مگر در پرتو تکامل» که قطعاً در مورد کل زیست شناسى غیرکارکردى درست است. البته تکامل پیش از داروین هم مدافعانى داشت که با بوفون شروع مى شدند و حتى ژان باپتیست لامارک نظریه حساب شده و سنجیده اى براى تکامل ارائه کرده بود، اما تا سال ۱۸۵۹ تمام افراد غیرمتخصص و حتى تقریباً تمام طبیعى دانان و فیلسوفان هنوز معتقد به جهانى ثابت و پایدار بودند. وقتى تکامل این چنین پیش روى ما است و از فرط آشکارى به چشمان ما زل زده چرا با این حال و با در نظر گرفتن تمام جوانب تا سال ۱۸۵۹ تا این حد ناپذیرفتنى بود؟ چه بود که مانع پذیرش این واقعیت ظاهراً آشکار مى شد؟پس از بررسى تمام جوانب به این نتیجه رسیده ام که آنچه مانع از پذیرش زودهنگام تکامل باورى شد، برخى مفاهیم و ایدئولوژى هاى بنیادى بودند که روح زمانه (zeitgeist) ابتداى قرن نوزدهم را مى ساختند. اکنون اجازه دهید بعضى از این عوامل را مطرح کنم.
• علم سکولار
در ابتداى قرن نوزدهم دیدگاه متعارف هر مسیحى درست آیین، پذیرش تحت اللفظى تک تک کلمات کتاب مقدس بود. همه چیز را در این دنیا، خدا، همان طور که مى بینیم، آفریده بود. الاهیات طبیعى این اعتقاد را نیز افزود که خداوند در زمان آفرینش مجموعه اى از قوانین وضع کرد که به حفظ کمال سازگارى در دنیایى خوش طرح تداوم مى بخشند. داروین هر سه جزء اصلى سازنده این باور را به چالش کشید. نخست عنوان کرد که جهان به جاى آنکه ثابت بماند تکامل مى یابد؛ دوم آنکه گونه هاى جدید به طور خاص آفریده نمى شوند بلکه از نیاکان مشترک اشتقاق مى یابند؛ و سوم آنکه سازگارى هرگونه پیوسته توسط فرایند انتخاب طبیعى تنظیم مى شود. در نظریه هاى داروین هیچ نیازى به مداخله الاهى یا عمل نیروهاى فراطبیعى در کل فرایند تکامل دنیاى زنده و به ویژه در کل فرایند انتخاب طبیعى نیست. بنابراین پیشنهاد انقلابى داروین نشاندن دنیایى مطلقاً سکولار که منحصراً طبق قوانین طبیعى مى گردد به جاى دنیایى بود که الاهى کنترل مى شود.
پیشنهاد داروین مبنى بر اینکه دنیا در نتیجه فرایند نسب مشترک تکامل مى یابد، پس از سال ۱۸۵۹ به طور حیرت آورى تقریباً بى درنگ از سوى اکثریت قریب به اتفاق طبیعى دانان و فیلسوفان پذیرفته شد. این نه فقط در مورد انگلستان بلکه در مورد کل قاره اروپا به ویژه کشورهاى آلمانى زبان و روسیه صدق مى کند. حتى با آنکه اختلاف نظر بر سر علل تکامل تا هشتاد سال دیگر ادامه داشت، ایده تکامل تقریباً یک شبه پذیرفتنى شده بود. خود داروین با شواهد قاطع و انکارناپذیرى که به نفع تکامل در «اصل انواع» ارائه کرد، تا حدود زیادى مسئول شتاب در این جابه جایى بود. در واقع کارى که داروین انجام داده خیلى بیش از اینها است و این معمولاً چیزى است که در زندگینامه هاى او به آن اشاره اى نمى شود. داروین حدود ۵۰ تا ۶۰ پدیده زیستى را مطرح مى کند که با انتخاب طبیعى به آسانى تبیین مى شوند، اما در برابر هر نوع تبیین براساس آفرینش ویژه کاملاً نفوذناپذیر و براساس به اصطلاح طرح هوشمندانه به همان اندازه تبیین ناپذیرند.
• نسب مشترک و جایگاه انسان
نظریه نسب مشترک داروین به خاطر آن به سرعت پذیرفته شد که براى پایگان (سلسله مراتب) لینه اى انواع جانداران و نیز یافته هاى آناتومیست هاى مقایسه اى تبیینى فراهم آورد. با این حال نظریه نسب مشترک به یک نتیجه گیرى نیز انجامید که براى بیشتر هم روزگاران ویکتوریایى داروین ناخوشایند و غیرقابل قبول بود. فرض مى شد که نیاکان انسان انسانریخت ها باشند. چنانچه انسان از انسانریخت ها نسب گرفته باشد، آن گاه از بقیه دنیاى زنده جدا نیست و عملاً بخشى از آن است. این پایان تمام فلسفه هاى صرفاً انسان انگار (anthropomorphic) بود. حتى با آنکه داروین ویژگى هاى بى همتاى Homo sapiens را زیر سئوال نبرد و تکامل دانان امروزى نیز چنین کارى نکرده اند، با این حال به لحاظ جانورشناختى انسان چیزى نیست، مگر انسانریختى که به نحوى خاص تکامل یافته است. در واقع تمام پژوهش هاى امروزین نشان داده اند که میان انسان و شمپانزه شباهتى باورنکردنى وجود دارد. ما ۹۸ درصد از ژن هایمان را با هم مشترکیم و بسیارى از پروتئین هاى ما _ براى مثال هموگلوبین _ یکسان است. در سال هاى اخیر روشن شده است که دیگر نمى توان در بررسى فلسفى انسان، در ارتباط با پرسش هایى همچون ماهیت خودآگاهى، هوش و فداکارى در انسان، ریشه داشتن این توانایى هاى انسانى در نیاکان آدمسان مان را نادیده گرفت. اینکه انسان طى تکامل توانایى ها و ویژگى هاى بى همتاى بسیارى کسب کرده است، چیزى از این حقیقت کم نمى کند.
• اندیشه جمعیتى
اکنون اجازه دهید مستقیماً به سراغ تحلیلى از مبانى فلسفى نظریه هاى داروین برویم. با توجه به اینکه تکامل از نظر هر پژوهشگر طبیعت زنده اینچنین بدیهى است، چرا اینقدر طول کشید تا این واقعیت آشکار پذیرفته شود؟ اجازه دهید با یک مورد خاص این مسئله را بررسى کنیم. اصیل ترین و مهمترین مفهوم جدیدى که داروین معرفى کرد، انتخاب طبیعى است. چرا نه فقط فیلسوفان بلکه حتى بیشتر زیست شناسان نیز براى این مدت طولانى با این نظریه برخوردى اینچنین خصمانه داشته اند؟
ادعاى من آن است که چارچوب مفهومى آن دوره و به ویژه پذیرش تقریباً همگانى اندیشه سنخ شناختى _ همان که پوپر ماهیت باورى (essentialism) مى نامد _ مسئول این تاخیر بود. این نوع اندیشه نخستین بار توسط افلاطون و فیثاغورسى ها به فلسفه راه یافت که بر آن بودند جهان از تعداد محدودى از صنف هاى موجودات (صورت ها) تشکیل شده و فقط سنخ (ماهیت) هر یک از این صنف هاى اشیا واقعیت دارد. به این ترتیب تمام تغییرات ظاهرى این سنخ ها غیرمادى و بى ربط هستند. سنخ ها (یا صورت ها)ى افلاطونى، ثابت، جاودان و داراى مرزهاى کاملاً مشخص با سنخ هاى مشابه دیگر پنداشته مى شدند. این نوع اندیشه سنخ شناختى از سوى دانشمندان علوم فیزیکى قبول عام یافته بود، زیرا تمام اشکال بنیادى ماده، نظیر ذرات هسته اى و عناصر شیمیایى، به راستى ثابت و به وضوح متمایز از یکدیگرند. داروین چنین توصیفى را براى تنوع آلى نپذیرفت. در عوض شیوه دیگرى از اندیشیدن را معرفى کرد که اکنون آن را «اندیشه جمعیتى» مى نامیم. در یک جمعیت زیستى هیچ دو فردى حتى اگر دوقلوهاى یکسان باشند نیز عملاً با هم یکسان نیستند. این حتى در مورد شش میلیارد فرد زنده اى که به گونه انسان تعلق دارند، هم صدق مى کند. آنچه «واقعیت» دارد همین تغییرات میان افرادى است که یکتا و با یکدیگر متفاوتند، در حالى که مقدار میانگین آمارى محاسبه شده براى این تغییرات یک تجرید است. این نگرش، مفهوم فلسفى کاملاً جدیدى بود که براى درک نظریه انتخاب طبیعى اهمیتى حیاتى داشت. وقتى داروین خودش گاهى به دامن اندیشه سنخ شناختى مى لغزید، معلوم مى شود که این مفهوم چقدر بدیع بود. به همین دلیل بود که او نتوانست مسئله پیدایش گونه هاى جدید را حل کند. اندیشه جمعیتى در زندگى روزمره از اهمیتى عظیم برخوردار است. براى مثال سرچشمه اصلى نژادپرستى عدم درک و کاربرد اندیشه جمعیتى است. بسیارى از معاشران داروین از جمله چارلز لایل و توماس هاکسلى هرگز اندیشه جمعیتى را نپذیرفتند و تا پایان عمر خویش سنخ شناس باقى ماندند. از همین رو نمى توانستند انتخاب طبیعى را درک کنند و بپذیرند. اندیشه سنخ شناختى چنان در اندیشه آن عصر ریشه دوانده بود که جاى شگفتى نیست که هشتاد سال طول کشید تا سرانجام مفهوم انتخاب طبیعى در دهه ۱۹۳۰ از پذیرش عام در میان تکامل دانان برخوردار شد.
• برنامه ژنتیکى
داروین بود که مفهوم جمعیت زیستى، یکى از تفاوت هاى بنیادى میان دنیاى زنده و دنیاى بى جان، را مطرح کرد. مفهوم دیگر که به همان اندازه اختصاصى دنیاى زنده است، یعنى برنامه ژنتیکى (genetic program) تا پیش از بلوغ سلول شناسى، ژنتیک و زیست شناسى مولکولى قابل تصور نبود. مسئول علیت دوگانه تمام فعالیت هاى موجودات زنده و درون بدن آنها همین برنامه ژنتیکى است.شاید عمیق ترین تفاوت میان دنیاى بى جان یک فیزیکدان و دنیاى زنده یک زیست شناس، علیت دوگانه تمام جانداران باشد. هر چیزى و تمام چیزهایى که در دنیاى فیزیکى رخ مى دهد، صرفاً توسط قوانین طبیعى، گرانش، قوانین ترمودینامیک و ده ها قانون طبیعى دیگر که علوم فیزیکى کشف کرده اند، کنترل مى شود. این قوانین ویژگى هاى کل مواد را توصیف مى کنند و حتى موجودات زنده و اجزایشان، از آنجا که به هر حال ماده اند، همچون ماده بى جان از این قوانین پیروى مى کنند. قوانین علوم فیزیکى به ویژه در بررسى حیات در سطح سلولى و مولکولى آشکار هستند. نظریه سازى در فیزیولوژى تقریباً فقط مبتنى بر قوانین طبیعى است. با این حال، جانداران تابع مجموعه ثانویه اى از عوامل على نیز هستند که عبارت است از اطلاعاتى که برنامه ژنتیکى شان فراهم مى آورد. در یک جاندار هیچ فعالیت، حرکت یا رفتارى نیست که تحت تاثیر برنامه ژنتیکى نباشد. این برنامه که از ژنوتیپ هر فرد زنده تشکیل مى شود، محصول میلیاردها سال انتخاب طبیعى در هر نسل است. قوانین ساختارى و پیام هاى برنامه ژنتیکى، به طور همزمان و در هماهنگى با یکدیگر عمل مى کنند اما برنامه هاى ژنتیکى فقط در موجودات زنده وجود دارند و بین دنیاى بى جان و دنیاى زنده مرزى قاطع مى کشند.البته هزاران سال است که طبیعى دانان از این تفاوت بنیادى آگاه بوده اند اما تبیینى که براى آن داشتند بى اعتبار بود. آنها تلاش مى کردند حیات را به نیروى غیبى حیات باورى، یعنى یک نیروى حیاتى (vis vitalis) نسبت دهند، اما سرانجام معلوم شد که چنین نیرویى وجود ندارد. داروین حیات باور نبود اما نمى توانست حیات را تبیین کند. این مهم سرانجام با اکتشافات سلول شناسى، ژنتیک و زیست شناسى مولکولى در قرن بیستم امکان پذیر شد. علوم سرانجام تبیینى طبیعت باورانه از حیات به دست دادند.
• غایت مندى
اکنون اجازه دهید به سراغ مفهوم غالب دیگرى در فلسفه نیمه نخست قرن نوزدهم بروم. هنگامى که ایمانوئل کانت در کتاب «نقد قوه حکم» (۱۷۹۰) تلاش کرد تا بر پایه فلسفه فیزیک باور نیوتن، فلسفه اى براى زیست شناسى ایجاد کند، به طرز آزارنده اى شکست خورد. او سرانجام به این نتیجه رسید که زیست شناسى با علوم فیزیکى متفاوت است و ما باید عاملى فلسفى بیابیم که نیوتن آن را به کار نبرده باشد. در واقع کانت مى پنداشت که چنین عاملى را در علت چهارم ارسطو یا علت غایى (غایت انگارى، teleology) یافته است. و به این ترتیب وى نه تنها تغییر تکاملى (که البته به معناى دقیق کلمه آن را نشناخته بود) بلکه هر چیز دیگرى در زیست شناسى که نمى توانست با قوانین نیوتنى تبیینش کند را به غایت انگارى نسبت داد. این روى فلسفه قرن نوزدهم آلمان تاثیر بسیار نامطلوبى گذاشت، زیرا اتکاى بى پشتوانه بر غایت انگارى در فلسفه تمام پیروان کانت نقش مهمى ایفا کرد.این دستاورد بزرگ داروین بود که توانست با انتخاب طبیعى تمام پدیده هایى را تبیین کند که کانت پنداشته بود براى تبیین آنها نیازمند توسل به غایت انگارى است. ویلرد وان اورمند کوآین (W.Quine) فیلسوف بزرگ آمریکایى، در گفت وگویى که تقریباً یک سال پیش از مرگش با او داشتم، به من گفت که بزرگترین دستاورد فلسفى داروین عبارت است از ابطال علت غایى ارسطو. فرایند مطلقاً خودکار انتخاب طبیعى، تولید تغییرات فراوان در هر نسل و حذف مدام افراد پست تر و برگزیدن سازش یافته ترین ها، مى تواند تمام فرایند و پدیده هایى که تا پیش از سال ۱۸۵۹ تنها به وسیله غایت انگارى تبیین پذیر بودند را تبیین کند. در حال حاضر ما هنوز در طبیعت چهار فرایند یا پدیده غایت انگارانه تشخیص مى دهیم اما تمام آنها را مى توان بر اساس قوانین شیمى و فیزیک تبیین کرد، در حالى که غایت انگارى کیهانى، چنان که کانت پذیرفته بود، وجود ندارد.
• نقش تصادف
فلسفه حاکم پیش از داروین علیت باورى (determinism) بود. چنان که لاپلاس لاف زده بود که اگر حرکت و موقعیت دقیق هر شىء را در جهان بداند آنگاه خواهد توانست تاریخ آینده دنیا را با تمام جزئیات پیش بینى کند. در فلسفه او جایى براى شانس یا تصادف وجود نداشت. داروین نیز تظاهر به طرفدارى از این نوع علیت باورى مى کرد. او باور متعارف دوره خویش را پذیرفت که تمام فرایندهاى تصادفى در جهان علتى دارند. اما قوانین نیوتنى فیزیک براى تبیین تغییرات ژنتیکى کافى نبودند. به همین دلیل داروین از اصل وراثت صفات اکتسابى استفاده کرد که در آن زمان از پذیرش همگانى برخوردار بود. او نوشته است که جانوران اهلى از جانوران وحشى تغییرپذیرترند زیرا رژیم غذایى غنى ترى دارند و تغییراتى که به این ترتیب تولید مى شوند به ارث مى رسند. از نظر او تمام جهش ها نتیجه علتى مشاهده پذیر بودند. مفهوم جهش خودبه خودى نخستین بار در دهه ۱۸۹۰ و توسط هوگو دو وریس (H.De Vries) به زیست شناسى معرفى شد.تغییر داروینى که مبتنى بر قوانین طبیعى نیوتنى نباشد براى فیلسوفان هم روزگارش پذیرفتنى نبود. چنین متغیرهایى پدیده تصادفى یا پیشامد به حساب مى آمدند. هرشل (Herschel.J)، فیزیکدان و فیلسوف انگلیسى قرن نوزدهم، با لحنى تحقیرآمیز و اهانت بار از انتخاب طبیعى تحت عنوان قانون قاطى پاطى یاد مى کرد. او در این انتقاد تنها نبود؛ سجویک
(A.Sedgwich) زمین شناس کمبریج و سایر منتقدان داروین نیز وى را به خاطر استناد به تصادف به عنوان عاملى تکاملى سرزنش مى کردند. بارها و بارها از داروین پرسیده شد که چگونه مى تواند باور کند اندام کاملى همچون چشم تصادفى پدید آمده باشد؟ هنوز تحلیل جامعى از تاریخ پذیرش تدریجى تصادف در تبیین علمى به عمل نیامده است. اکنون مى دانیم که تصادف در تکامل بخشى از سرشت دومرحله اى فرایند انتخاب طبیعى است، و فرایندهاى انتخاب یا حذف در مرحله دوم انتخاب طبیعى مى توانند از نقش مثبت تغییرات تصادفى در مرحله نخست استفاده کنند.تقریباً در همان زمان یعنى نیمه قرن نوزدهم بود که اهمیت تصادف در علوم فیزیکى نیز کشف شد و دیگر از پشتیبانى داروین از تصادف به آن شدت انتقاد نشد. هنگامى که نویسندگان امروزى از تغییرات تصادفى سخن مى گویند، وجود نیروهاى على مولکولى را انکار نمى کنند بلکه منکر این ادعا هستند که این تغییرات ژنتیکى پاسخى به نیازهاى سازشى یک جاندار باشند. چنین پاسخى هرگز داده نمى شود و زیست شناسى مولکولى نشان داده است که وراثت صفات اکتسابى وجود ندارد. داروین با وجود تردیدهایش بدون تردید یکى از پیشگامان بزرگ تبدیل سرشت تصادفى بسیارى از پدیده هاى زیستى به یک مفهوم پذیرفتنى است.
• قوانین
در فلسفه علم نیوتنى، نظریه ها معمولاً برپایه قوانین بودند. داروین این نگرش را در مجموع پذیرفت. و از همین رو است که مى بینیم در «اصل انواع» خیلى راحت از اصطلاح «قانون» (law) استفاده مى کند. او هر علت یا رویدادى که به نظر مى رسید به هر شکل، مرتب رخ مى دهد را یک قانون مى نامید. اما من بیشتر با آن فیلسوفان مدرن موافقم که مخالف قانون نامیدن قانونمندى هاى (regularity) تکاملى هستند، زیرا این قانونمندى ها برخلاف قوانین فیزیک با مبانى ماده سروکار ندارند. آنها همواره به مکان و زمان محدود مى شوند و معمولاً استثناهاى پرشمار دارند. به همین دلیل است که اصل ابطال پذیرى پوپر را معمولاً نمى توان در مورد زیست شناسى تکاملى به کار برد، زیرا استثناها اعتبار کلى بیشتر قانونمندى ها را ابطال نمى کنند. چنانچه نتیجه گرفته شود که در زیست شناسى تکاملى هیچ قانون طبیعى وجود ندارد، آن گاه باید پرسید که پس نظریه هاى زیست شناختى بر چه مبنایى مى توانند استوار شوند؟ دیدگاهى که اکنون به طور گسترده پذیرفته شده آن است که در زیست شناسى تکاملى نظریه ها بر پایه «مفاهیم» (concept) قرار دارند نه قانون ها و این شاخه از علم قطعاً مفاهیم فراوانى دارد که نظریه ها روى شان سوار شوند. اجازه دهید براى مثال مفاهیمى نظیر انتخاب طبیعى، تنازع بقا، رقابت، جمعیت زیستى، سازش، موفقیت تولیدمثلى، پسند ماده ها و چیرگى نرها را ذکر کنم. قبول دارم که شاید بتوان با اندکى تلاش بعضى از این مفاهیم را به قانون نماهایى تبدیل کرد، اما تردیدى نیست که چنین به اصطلاح «قوانینى» با قانون هاى طبیعى نیوتنى خیلى تفاوت دارند. در نتیجه معلوم مى شود که فلسفه فیزیک برپایه قوانین طبیعى بسیار متفاوت از فلسفه زیست شناسى برپایه مفاهیم است. داروین خود از این تفاوت کاملاً بى خبر بود، گرچه شاید بیش از هر کس دیگر او بود که روش جدید نظریه سازى برپایه مفاهیم به جاى قوانین طبیعى را معمول ساخت.
• روش داروین
داروین پیش از هرچیز یک طبیعى دان بود. روش مورد علاقه اش هم روش طبیعى دانان بود: یک سرى مشاهده انجام مى داد و براساس این شواهد حدس هایى مى زد. او این رهیافت را روش استقرایى مى دانست و در زندگینامه اش نوشته است که خود را پیرو راستین بیکن مى داند. با این حال برخى پژوهشگران آثار داروین بر این عقیده اند که بهتر است این رهیافت را فرضى- قیاسى بدانیم. در واقع شاید از همه نزدیکتر به حقیقت آن باشد که بگوییم داروین عمل گرا (pragmatist) بود و از هر روشى که گمان مى کرد او را به بهترین نتایج خواهد رساند، استفاده مى کرد. داروین مشاهده گرى بسیار تیزبین بود و هیچ تردیدى نیست که مشاهده پربارترین رهیافت او بود. اما از سوى دیگر آزمایشگرى چیره دست نیز بود و به ویژه در پژوهش هاى گیاه شناختى اش، آزمایش هاى پرشمارى انجام داد. شاید مانند تمام طبیعى دانان، روشى که بیش از همه به کار مى برد روش مقایسه اى بود.
•زمان
روشى که در علوم فیزیکى از گسترده ترین کاربرد برخوردار است آزمایش است. اما داروین در پژوهش هاى تکاملى اش ناگزیر بود با عاملى دست و پنجه نرم کند که در بیشتر علوم فیزیکى جز زمین شناسى و کیهان شناسى دخالتى ندارد، یعنى عامل زمان. اتفاقات زیستى گذشته را نمى توان آزمایش کرد. پدیده هایى همچون انقراض دایناسورها و تمام رویدادهاى تکاملى دیگر از دسترس روش آزمایشى خارجند و براى آنها روش کاملاً متفاوتى لازم است که به اصطلاح «روایت هاى تاریخى» نام دارد. در این روش از اتفاقات گذشته برمبناى پیامدهایشان سناریویى ساخته مى شود. سپس براساس این سناریو پیش بینى هاى گوناگونى صورت مى گیرد و معلوم مى شود که آیا به حقیقت پیوسته اند یا خیر. داروین این روش را به ویژه در بازسازى هاى زیست جغرافیایى اش با موفقیت به کار برد. براى مثال اینکه کدام پل هاى خشکى مفروض در گذشته با پراکندگى کنونى جانداران تائید مى شود و کدام نمى شود؟فیلسوفان مدت ها است که اهمیت روش روایت هاى تاریخى را نادیده گرفته اند. در حالى که این روش در مواردى که به پیامدهاى رویدادهاى گذشته مربوط مى شود ضرورى و جانشین ناپذیر است. با توجه به بازدهى این روش جاى شگفتى است که تاریخ نگاران علم تا این اندازه به آن بى توجهى کرده اند. براى مثال بوفون، لینه، لامارک و بلومنباخ چقدر از روایت هاى تاریخى استفاده کرده اند؟من در نوشته هایم به شالوده هاى فلسفى اندیشه داروین پرداخته ام و داروین را یکى از فیلسوفان بزرگ نامیده ام. اما این دیدگاهى نیست که از پذیرش گسترده اى برخوردار باشد. با آنکه او یکى از فیلسوفان بزرگ تمام اعصار است، تفاوت فلسفه زیست شناسى او با فلسفه هاى مبتنى بر منطق، ریاضیات و علوم فیزیکى آنچنان بنیادى است که ماهیت فلسفى اش از روى عادت نادیده انگاشته مى شود.
• چکیده
اکنون اجازه دهید سهم داروین در اندیشه مدرن را خلاصه کنم. او سبب شد جهان بینى مطلقاً سکولارى جانشین جهان بینى مبتنى بر عقاید مسیحى شود. گذشته از این، آثار او به رد چندین جهان بینى نظیر ماهیت باورى، غایت انگارى و علیت باورى که پیش از او غالب بودند و نیز کفایت قوانین نیوتنى براى تبیین تکامل انجامید. او به جاى این مفاهیم ابطال شده، پاره اى مفاهیم نو از جمله جمعیت زیستى، انتخاب طبیعى، اهمیت تصادف و پیشامد، اهمیت تبیین کنندگى عامل زمان (روایت هاى تاریخى) و اهمیت گروه اجتماعى در پیدایش اخلاق را معرفى کرد که خارج از قلمرو زیست شناسى نیز از اهمیتى فراگیر برخوردارند. تقریباً تمام اجزاى نظام اعتقادى انسان امروزى به طریقى تحت تاثیر یکى از نوآورى هاى مفهومى داروین است. کار او در کل پى افکندن بنیان فلسفه اى نو براى زیست شناسى است که با شتاب شکل مى گیرد. تردید نمى توان کرد که طرز فکر هر انسان غربى مدرن عمیقاً تحت تاثیر اندیشه هاى فلسفى داروین قرار گرفته است.
Mayr,E. 2004.What Makes Biology Unique? Cambridge University Press. Pp. 83-97.
منبع: روزنامه شرق