چندی است که مساله تفکر و بحران آن در ایران در محافل آکادمیک طرح شده است. طبعاً عده یی به وجود بحران در تفکر ایران اعتقاد دارند و عده یی چنین عقیده ندارند. هرچند که وسواس پرداختن به خود مساله «بحران» و «تفکر» می تواند قابل بحث باشد، سوای نوع پاسخ به پرسش های مطروحه، نکته مهم این است که تمام این تلاش ها و تقلاها همچنان به پرسش «چه باید کرد» در «شرایط موجود» معطوف می شود. حتی طرح پرسش های به اصطلاح تازه، باز موید این نکته است. تفاوت تنها در این است که عده یی می خواهند بلاواسطه به این پرسش بپردازند و عده یی دیگر به طور باواسطه و غیرمستقیم.
آنچه در پی می آید سخنرانی دکتر عبدالکریم رشیدیان در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه با عنوان «ما» و «بحران فلسفه» است. دکتر رشیدیان در ابتدای سخنانش، اشاره کرد که به منظوری خاص کلمات «ما» و «بحران» را در گیومه گذاشته است تا بتواند پرسش های تازه یی طرح کند.
پرسشی که می خواهم مطرح کنم، بیش از آن که یک تز قاطع باشد بیشتر در میان گذاشتن یک دغدغه است.
آیا وضعیت کنونی ما، یک وضعیت بحرانی است؟ پاسخ من به این پرسش منفی است. به عبارتی ما در حال حاضر وضعیت بحران نداریم. اما بحران یعنی چه؟
تعریف ساده بحران این است؛ پیدایش حالتی از نارسایی در یک نظم که کمابیش تا قبل از آن بحران، سازمند بوده است. پس ابتدا باید یک وضعیت بسامان و سازمندی داشته باشیم که حالا به هر دلیلی این سازمندی و این تعادل نسبی به هم خورده است. در این صورت ما وارد وضعیت بحرانی می شویم.
پس برای تعریف بحران باید پیشاپیش مفهوم سازمندی را به طور نسبی در ذهن خود داشته باشیم. موجودیتی که تا حدودی سازمند نباشد هرگز دچار بحران نخواهد شد. البته می توان مجموعه پراکنده یی را متصور شد که دارای اغتشاش و آشوب هم باشد اما نمی توان در این مجموعه صحبت از بحران کرد. اکنون کسی می تواند ادعا کند که وضعیت کنونی تفکر ما، محصول اختلال در یک سیستم فکری که پیش از این سازمند بوده است؛ منظورم چند دهه گذشته است. آیا ما از یک تفکر سازمند به وضع کنونی رسیده ایم؟ من گمان می کنم؛ چنین نیست. اجازه دهید با دو مثال منظور خودم را روشن کنم، اولین مثال، مثالی است که چارلز ساندرزیرس فیلسوف امریکایی درباره دکارت مطرح می کند. او در مقاله معروفی به نام «تثبیت عقیده» به مساله شک دکارتی اشاره می کند. و شک را از نظر ساختار مورد بررسی قرار می دهد و می گوید شک دکارتی، چگونه شکی است. او می گوید شک دکارتی، شک بی ربطی است. چون وقتی ما دچار شک می شویم، مقدمه شک داشتن، وجود یک عقیده است و وقتی شکی در ما بروز می کند بدین معناست که دلیل یا عنصری باعث ایجاد بحرانی می شود در عقایدی که تا دیروز، عقاید تثبیت شده ما بود.
تا دیروز عقیده یی داشته ایم که با آن زندگی می کردیم. از یک زمانی به بعد به هر دلیلی هماهنگی ما با این عقیده به هم می خورد و چیزی که به آن می گوییم وجدان آرام، ما را دچار تلاطم می کند و ما به شک می افتیم.
وقتی به شک می افتیم روند تحقیق آغاز می شود که هدف آن برطرف کردن شک است. یعنی رسیدن مجدد به یک عقیده، شک، واسطه بین یک عقیده قبلی و عقیده جدید است. بنابراین وقتی صحبت از شک می کنیم، یک انگیزه و دلیل واقعی برای شک نیاز داریم. در غیر این صورت لزومی ندارد شک کنیم. به همین خاطر پرس، شک دکارتی را شک خودفریب و غیرواقعی می نامد. چون اولاً با انگیزه واقعی به حرکت درنیامده است و دکارت هیچ دلیلی برای شک اش نداشت ثانیاً تغییری در عقاید شک کننده ایجاد نمی شود. دکارت همان مفروضاتی که در ابتدا قبول نکرد و در آنها شک کرد، دوباره پذیرفت. بنابراین وقتی صحبت از وضعیت بحرانی می کنیم باید دید به چه لوازمی نیاز است.
مثال دوم که در حیطه تاریخی است به کتاب «تضادهای فرهنگی سرمایه داری متاخر» اثر دنیل بل برمی گردد. به طور خلاصه نظریه بل در این کتاب این است که سرمایه داری در پیدایش خود، دارای سامانه یی کمابیش هماهنگ بود چرا که در اول مساله انباشت سرمایه مطرح بود، این حالت انباشت و جهش اقتصادی سرمایه داری نیازمند چیزی به نام اخلاق پروتستانی بود، اخلاق پروتستانی مبتنی بر مفهوم کار است یعنی فراخوان الهی به کار دنیوی و کار بیشتر. یک پروتستان خوب کسی است که این روحیه اخلاقی را داشته باشد. ویژگی های او قناعت، پارسایی، انضباط، سختکوشی بی چشم داشت است. به گونه یی که حتی الهیات کالوینیستی الهیاتی بود که با همه خشونت آمیز بودنش می گوید مومن تا آنجا که می تواند باید به عنوان یک وظیفه، کار کند و موفقیت دنیوی اش می تواند نشانه آمرزش باشد.
خداوند مخیر است که او را بیامرزد یا نیامرزد. این اخلاقیات کاملاً با مرحله اولیه سرمایه داری هماهنگی دارد. دنیل بل می گوید از یک زمانی به بعد این سازگاری بنیادی به بحران کشیده می شود. چون اجزای این جامعه سرمایه داری که دارای نظم سه گانه اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بود، تابع اصول متفاوت می شوند. البته این مساله دلایل تاریخی بسیاری دارد که در اینجا از آن می گذرم.
حوزه اقتصاد تابع اصل عقلانیت است. در غرب عقلانیت باید کاملاً کارکردی و مبتنی بر بارآوری و شایسته سالاری باشد چون مساله سود و زیان مطرح است به تعبیر دنیل بل این اصل حاکم بر اقتصاد، اصل عقلانیت است. در حوزه سیاست، اصل حاکم بر جامعه غربی، اصل برابری و مساوات است. در حوزه فرهنگی از دهه پنجاه میلادی اصل هدونیسم یا التذاذ حاکم است. این اصول سه گانه، اصل های متعارض اند. ما نمی توانیم در اقتصاد، به عقلانیت اعتقاد داشته باشیم و در حوزه فرهنگ لذت طلب باشیم، نمی توانیم از شایسته سالاری صحبت کنیم اما به مساوات قائل باشیم. این اصول ظاهراً متعارض اند. ما در افق وسیع تر می توانیم سازگاری آنها را نشان دهیم اما فعلاً به زعم دنیل بل در چنین شرایطی این اصول هدایت کننده که هرکدام حاکم بر حوزه جامعه غربی اند، وقتی در تعارض با هم قرار می گیرند منشاء چیزی می شوند که به آن می گوییم بحران غربی. بنابراین مساله بحران به اینجا برمی گردد. این بحران ها بزرگ و کوچک هستند؛ از جنگ ها بگیرید تا هم جنس خواهی و مسائل حاشیه نشینی و غیره.
سوای موافقت یا عدم موافقت با دنیل بل، می توانیم تحلیل او را با چشم انداز بیشتری آمیخته به تاریخ مدنظر قرار دهیم. چیزی که از تحلیل بل برای بحث بحران در تفکر ایران برای من مهم است، این است که ناسازگاری که او بحران می نامد، از دل یک سامان در می آید. جامعه غرب یک شبه دچار بحران نشده است و حالتی از ناسازگاری فکری و به تعبیر «کی یر که گور» حالتی از بی خوابی پیدا می کنند. این وضعیت، فیلسوفان و جامعه شناسان جامعه را مجبور می کند به سمت راه هایی بروند که آلام آن را تخفیف دهد. وضعیت بحرانی، وضعیت دلبخواه نیست. ما را مجبور می کند در جهتی حرکت کنیم. پس اگر ما می خواهیم از «بحران» سخن بگوییم، این بحران به اندیشه درگیر تعلق دارد.
اندیشه یی که درگیر نباشد دچار بحران نمی شود. اندیشه غربی با جامعه غربی درگیر بوده و از همان جامعه برآمده، به همان جامعه هم بر می گردد. پس بحران های غربی در اندیشه غربی منعکس شده اند. بحران غربی ها را واداشت که طور دیگری فکر کنند. آیا ما در همان شرایط قرار داریم؟ به عقیده من چنین نیست. توجه کنید که هر وضعیت ناخوشایندی به معنای بحران نیست. ممکن است ما به لحاظ فرهنگی در شرایط ناخوشایندی به سر بریم اما این را نمی توان بحران نامید.
وضعیت بحرانی نیازمند یک سیر کمابیش طبیعی است و وقتی آن سیر طبیعی باشد می تواند به بحران هم منجر شود. ما به دلیل وضعیت حاشیه یی در تاریخ، سیر طبیعی نداریم. بنابراین نمی توانیم بحران هم داشته باشیم. ما می توانیم از التقاط و از سردرگمی ها حرف بزنیم. حتی می توانیم بگوییم که بحران و راه حل آن را وارد می کنیم. اما این، دیگر نامش بحران نیست.
مشکل امروز ما دقیقاً این است که فاقد «بحران» هستیم. چون اگر بحران داشتیم، فشار ناشی از آن، ما را مجبور می کرد به سمتی حرکت کنیم و از آن خارج شویم. به نظرم فعلاً هم نمی توانیم بحران داشته باشیم. باید تاکید کنم بحران نداشتن، به معنای نداشتن اندیشه نیست. اتفاقاً ما انواع اندیشه داریم. ای کاش بحران می داشتیم. چون در این صورت معلوم می شود ما در سیستم پیشین خود مشکلی داشتیم.
اما به «ما» برگردیم. ما را در گیومه می گذارم. «ما» می گوییم بحران داریم. این «ما» کیست؟ چه کسی احساس بحران می کند؟ آیا این احساس یک بحران سراسری است؟ ناشی از یک وضعیت بحرانی است؟ آیا مردم اند که احساس بحران می کنند، آیا روشنفکران اند یا سیاستمداران؟ این مساله مهم است. بسیار شنیده ایم که «ما» باید در برابر فرهنگ غربی موضعی بگیریم. مثلاً طردش کنیم یا قبولش کنیم یا به شیوه های دیگر با آن مواجه شویم. در این مساله «هویت» پیش می آید.
آنهایی که دغدغه هویت دارند، می دانند که اگر ما می خواهیم با «غیره» برخورد کنیم باید دارای یک حداقل از «خود» باشیم. ما نمی توانیم با فرهنگی مواجه شویم اما «خودی» نداشته باشیم. نمی گویم هویت نداریم. و وقتی از هویت صحبت می کنم منظورم هویتی صلب و یکپارچه نیست. کاملاً برعکس، چنین هویتی به غبار تبدیل شده است. هویت را باید در یک وجه متکثر تعریف کرد.
اشکال بحث هویت که به بحث اول بر می گردد کجاست؟ وقتی صحبت از «ما کیستیم» می شود بسیاری می گویند «ما که بودیم» مثلاً ما فردوسی داشتیم، سعدی داشتیم، ایران باستان و اسلام و غیره. عده کمتری پرسش را بدین گونه مطرح می کنند که «ما که هستیم». اما این، بی ربط است چون «اکنون» مگر کجاست؟ اکنون چیزی است مانند گذشته و آینده که به سرعت ما را در خود خواهد کشید.
پیشنهاد من این است که مساله «هویت» را به شکل «ما که خواهیم بود» طرح کنم. و معتقدم اگر ما پرسش را این گونه مطرح نکنیم نه می توانیم امروز را خوب درک کنیم و نه می توانیم گذشته را خوب بفهمیم. دلیل من، دلیل فلسفی نیست. اگر فرض کنیم دارای مجموعه یی از مصالح باشیم، چه وقت می توانیم از آنها استفاده کنیم و آنها را بفهمیم؟ پاسخ این است؛ زمانی که طرحی برای ساختمان داشته باشیم. طرح من، طرح دگماتیک نیست. برای خود من هم چندان صورت بندی نشده است. اما تنها در آن طرح آینده یی است که می توانیم داشته های خود را مورد بهره برداری قرار دهیم. من هم مانند دیگر متفکران معتقدم باید به سنت بازگشت. اما سوال من این است؛ ما از چه دیدگاهی به آن سنت باید برگردیم.فهم رویدادهای گذشته در گرو شخصیت هایی است که امروز می سازیم. ما در ذهن ژولیوس سزار یا بلوتوس نبودیم که چرا او را کشت. امروز سعی می کنیم با شخصیت سازی درک کنیم یعنی گذشته را با امروز درک کنیم.به نظر من باید گذشته و امروز را با توجه به آینده درک کنیم و جز این راهی نداریم. ما به درون آینده می رویم، در واقع به درون آن کشیده می شویم اما آینده یی از آن خود نخواهیم داشت. بنابراین طرح درست پرسش «هویت»، مربوط به آینده می شود و این طرح پرسش
بر می گردد به بحث اول یعنی بحث بحران. اینها ارتباط نزدیکی با هم دارند.
منبع: روزنامه اعتماد ۳۰ دی ۸۵