بیگانه ای از آفتاب، در آفتابی بیگانه !
« این بیان کسی است که از دنیای خود به ستوه آمده است …» کامو
یک
« فرزانه ای مشرق زمینی همواره در دعاهای خود از خداوند می خواست که او را از زندگی کردن در عصری جالب معاف فرماید. چون ما فرزانه نیستیم، مقام خداوند چنین معافیتی را در حق ما روا نداشته است و ما در عصری جالب ( عصر تراژدی ) زندگی می کنیم. در هر حال خدا نخواسته است که ما بتوانیم از جالب بودن یا نبودن این عصر، خود را کنار داریم.
نویسندگان امروز این را می دانند. اگر سخنی بگویند در معرض انتقاد و حمله قرار گرفته اند. اگر، از سر فروتنی، خاموش باشند، تنها درباره سکوت شان سخنها خواهد رفت و در سرزنششان غوغا ها خواهد شد … امروز همه چیز دگرگون شده، و حتی سکوت هم معنای دهشتناکی به خود گرفته است … انتخاب نکردن هم خود نوعی انتخاب شده است و هنرمند دیگر چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است … »* و داستان آغاز می شود. داستانی که یک قرن به طول انجامید. قرن التهابات و اکتشافات، قرنی که خونین ترین قرن ها و از طرفی پر شکوه ترین قرن ها در جهت رشد علم و صنعت بوده است. و چه کند نویسنده که بازتاب زمانه ای است که در آن روزگار می گذراند و همین سبب می شود که دنیا در شکل و سیاقی دیگر، به نوعی تر و تازه تر از گذشته خود، قرن های قبل، رخ نمایانده و در متن و نگاه خالقان آثار پیش رود.
دو جنگ بین الملل به فاصله ای کوتاه از هم، جنگهایی که در ادامه این قرن در تمام دنیا انسانیت و معنای آن را هدف گرفته بود و از یکسو رشد بی امان علم و رسیدن و گذشتن از مرز دانش و خرد شدن زیر بار هجمه اطلاعات از سویی دیگر آدمی را با مفاهیم و تعاریف جدیدی آشنا کرد و دنیایی نو، متفاوت و غریب را پیش روی او نمایان ساخت.
دنیایی که در آن « گره گوار سامسا» ها ، « روکانتن» ها ،« ژوزف ک » ها و در نهایت « مورسو » ها قد کشیده، جان می گیرند، و در نهایت در بی هویتی هویت مسخ شده شان به عدم می رسند.
در چنین قرنی است که نویسنده و هنرمند هر لحظه به فکر پیدا کردن راهی نو برای بیان یک واقعیت؛ زندگی است. راهی که منجر به خلق و بدعت سبک ها و مکتب های فلسفی، ادبی و هنری بی شماری شده و گونه های جدیدی از نگاه و عمل به هنر و ادبیات و فلسفه را به بار می آورد.
در چنین زمانه و شرایطی دیگر نویسنده و هنرمند به اثر ادبی و هنری خود به عنوان یک اثر تفننی و احساسی نمی نگرد. او به دنبال تغییرات معادلات سیاسی و جغرافیایی جهان که محصول همان دو جنگ بین الملل اول و دوم است و به دنبال قدرت گرفتن تفکرات مارکسیستی ماتریالیستی، به دنبال تولید و خلق اثر به مثابه کالا و رسانیدن آن به دست مخاطب است. اما این تولید و خلق با نگره ها و تفکرات و جغرافیای خاص هر نویسنده به نوعی منحصر به خود خالق، به دست مخاطب رسیده و نوعی از ادبیات که به گفته سارتر « ملتزم » و « متعهد » است را به بار می آورد. نویسنده قلم و تفکرش را در جهت له یا علیه یک تفکر یا ایده به کار بسته و آثار مایه دار و ماندگاری را در تاریخ ادبیات رقم می زند.
نسل نویسندگانی که در اواخر جنگ دوم ظهور کردند نسلی است که در میان آشفتگی ها، تنها و بی یاور و دچار گمشدگی با احساسی گنگ شروع به نوشتن می کند. این نسل در آغاز جنگ بین الملل اول به دنیا آمده و بیست سالگیشان مصادف است با به قدرت رسیدن هیتلر، محاکمات انقلابی مسکو، جنگ اسپانیا، و نهایتا دومین جنگ جهانی و تجربه اردوگاه های کار اجباری، شکنجه، زندان و … . زمانی هم که دست به نگارش و خلق می زند به قول کامو « در هوای هراس از انهدام هسته ای جهان » روزگار غریب خودش را سپری می کند. و بی شک انتظار خوش بینی از چنین نسلی، نسلی که تاریخ ادبیات قرن بیستم را رقم زده است، انتظاری دور از عقل و احمقانه می نمایاند.
آنها در پی یافتن راهی هستند تا « جهان را از خطر انهدام رهایی بخشند » و این تفکر فی نفسه و خود به خود آثاری به بار خواهد آورد که متفاوت و هنجار شکن در فرم و محتوا نسبت به سایر دوره ها، بر ماهیت خودش اصرار ورزیده و وجودش را رخ نمایی می کند.
این بدبینی که به نوعی ذاتی و درون متنی شخصیتی نویسنده و هنرمند شده است در دو شکل متفاوت ما به ازای بیرونی می یابد :
– بدبینی مفرط بی هیچ راه مفری که از آن گریزی باشد.
– رو نمایی این بدبینی ها و ایجاد تفکر برای رسیدن به دنیای پس پشت پا پیش روی آن همه سیاهی و کثافت!
کامو و هم سلکان او چون سارتر،« دوبووار»، « پونتنی » و … با شعار آنکه ما در پی پوچ گرایی نیستیم، بلکه پوچ نما هستیم، پرده از پوچی دنیای مدرن و معاصر خود بر می دارند.
کامو در اسطوره « سیزیف » معتقد است : « انسان نامی و آگاه به نا امیدی خود، دیگر به آینده تعلق ندارد » و چنین انسانی در خویشتن خویش با مرگی که ناشی از خودکشی فلسفی پوچی است، خودکشی که متأثر از « تعقل پوچی » است،با منزوی کردن خود و طرد عمل و فکر به پایان دادن چیزی که زندگی اش می نامند و از نظر آنها به « زیستنش نمی ارزد » همت گمارده و برای رسیدن به یک واقعیت، خود را از دنیای واقعی محروم می کنند. عملی که به نظر اگزیستانسیالیست هایی چون کامو و سارتر « عملی بی حاصل » و پوچ است. و این همان تفکری است که داستایوسکی آن را فریاد می زند و اگزیستانسیالیسم سارتری بر اساس آن شکل گرفته است؛ « اگر واجب الوجود نباشد هر چیزی امکان پذیر است ».
این نبود و خلأ رنگی خاکستری بر تمام هستی اینان زده و وجود و ماهیت را به یکباره کتمان کرده و آن تقدم اصلی و اساسی که سارتر به دنبالش بود را به هیچ می شمارد. درست است که در چنین تفکری( تفکر اگزیستانسیالیستی ) ، « زیادی بودن »، « تهوع »، « پوچی » جزو خصایص انسانی است و آدمی در دنیایی بیهوده افکنده شده که به هیچ هدفی منتهی نمی شود، اما همین « آدمی با کارهایی که در عالم وجود انجام می دهد می تواند برای خودش ماهیتی بسازد » و با قدرت اختیار و انتخابی که از خود دارد جبر محیط را پس زده، وجودی را بر می گزیند تا ماهیت خاص خودش را رقم زند و بر این « دلهره » و « وانهاده گی » ذاتی و اساسی خود پاسخی بیابد.
نویسنده اگزیستانسیالیستی یا نهیلیستی به گفته مرلو پونتنی به دنبال « بیان و توصیف است، نه توضیح و تشریح » و این تعهد و التزام را در چهره ای مسیح وار و پیامبر گونه انجام نمی دهد. او از پوچی های روزگارش می گوید و آدمی، انسان متفکر، خود راه درست را در پیش خواهد گرفت.
« در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس می کند که بیگانه است. در این تبعید دست آویز و امکان برگشتی در کار نیست. چون از یادگارهای زمان های گذشته و یا از ارض موعود هم محروم شده است » و در چنین شرایطی مورسو بودن و مورسو وار بودن گویی امری غیر قابل اجتناب و جبری است. اما بی شک این « من » انسان است که انتخاب می کند چگونه از تمام دلهره ها و وانهاده گی های روزگار و زمانه اش مسیری راحت تر و بی خطر تر با نگاهی به انسان و ماهیت انسان را رقم بزند، تا در حداقل ها، حداقل انسان باشد و انسان بمیرد. تا در آن لحظه موعود، لحظه ای که آدم هایی چون مورسو در موقعیت خوردن « چهار تقه کوتاه به در »، در بدبختی ایشان را می کوبند، سرازیری رو به عدم را با شتابی بیشتر از پیش نپیمایند و به آن خودکشی پوچ که قبلا گفته شد، روی خوش نشان ندهند. و در چنین احوالی است که فلسفه سکان ادبیات را در دست گرفته و تفکرات فلسفی با ملاحت و شیوایی ادبیات در جهت رسیدن به آن اتوپیای فراموش شده به کار می رود و فلاسفه در نقش ادیبانی چیره دست ظاهر می گردند و به قول « پی یر دو بوادفر » مورخ و منتقد ادبی فرانسه « در روزگار ما یکباره دیگر مانند قرون وسطی، فلسفه رهبر معنوی ادبیات می شود ».
دو
« امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز. نمی دانم … » و زندگی بیگانه آغاز می شود. مادری مرده است. و پسرش بر نعش مادر زاری نمی کند. شب احیا را می خوابد. سیگار دود می کند و قهوه می نوشد. علاقه ای به دیدن چهره مادر پیش از خاک سپاری ندارد. به هنگام بازگشت خوشحال است که به زندگی عادی اش باز می گردد. فردای روز تدفین به دیدن فیلمی کمیک می رود، شنا می کند و با معشوقه اش هم بستر می شود. در اداره وقتی رئیس علت مرگ مادر را می پرسد، به او می گوید: « تقصیر من نیست ». ارتقای شغلی و رفتن به پاریس را به دلیل آنکه « دلیلی برای تغییر زندگی » نمی بیند و برایش « بی تفاوت » است از دست می دهد. به دلیل داشتن خویی عجیب و بی احساس ماریا عاشقش شده و مطمئن است که همین اخلاق باعث تنفرش هم خواهد شد! او عشق ماریا را به خود بی معنی می داند و به نظرش این کار « هیچ دلیل ندارد ». با همسایه خود ریمون به خاطر یک نهار ساده ارتباطی برقرار می کند. در نزاعی که بین ریمون و برادر معشوقه سابقش شکل می گیرد وارد شده و بی خود و بی جهت در زیر آفتاب مدام و یکریز چند گلوله به طرف مرد عرب، برادر معشوقه ریمون شلیک می کند. مرد کشته می شود و از اینجا به بعد داستان رنگ دیگری می گیرد و من راوی، مورسو از خواب آرام و ساکت خود بر می خیزد. گرچه بی عمل و ساکن است اما تفکرش به حرکت وا داشته شده و در سکوت محض سلول تنگ و تارش فکر می کند.
او کم حرف است چون « حرف زیادی برای گفتن ندارد ». و دادگاهش تشکیل می شود. داد گاهی متشکل از تیپ هایی ابدی، ازلی، قاضی، دادستان، وکیل مدافع، هیئت منصفه و … . هیئت منصفه ای که از نظر مورسو « فرقی با دیگران ندارد ». او دادگاه را به تراموا یا باشگاهی تشبیه می کند. به نظرش « مثل حالتی که توی باشگاهی باشی و از دیدن آدم هایی که در حال و هوای خودت ببینی خوشحال شوی … احساس عجیبی داشتم، حس کردم آنجا زیادی هستم ». و مورسو بیگانه با خودش، دادگاهش ، جرمش و گناهش؛ گناهی که نمی داند چیست و فقط به طور ضمنی به او یاد آور شده اند که گناهکار است. و وقتی که حکم اعدام با گیوتین را قرائت می کنند پس از سالیان سال « حس احمقانه گریه کردن » به او دست می دهد. چون حس می کند چقدر آدمها از او تنفر دارند.
مورسو تصویر دادگاه و محاکمه اش را تصویری بدیع و یگانه ترسیم می کند، « همه چیز راست است و هیچ چیز راست نیست » . او آماده و پذیرای مرگ با سوال هایی بنیادین که پس ذهنش نقش می بندد، به مرور هستی و دنیای خودش می پردازد.
« من حق داشتم، باز هم حق داشتم، همیشه حق داشتم، من این طوری زندگی کرده بودم و می توانستم جور دیگری هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نکرده ام، اما این یکی را حساب نکرده ام. خب بعدش ؟ »
او خودش را به « بی تفاوتی پر مهر دنیا » سپرده، درست مانند تمام زندگیش، با دستانی خالی محکم و مطمئن در انتظار « مرگی که می آمد » به خودش و زندگیش ایمان دارد. حس می کند خوشبخت بوده و هنوز هم خوشبخت است و برای آن که همه چیز کامل شود و برای آن که خودش را کمتر تنها احساس کند، آرزو می کند تا تماشاگران بسیاری در روز اعدامش حضور داشته باشند و با فریاد هایی از نفرت به پیشوازش بیایند. و مورسو گم و رها در خلاء یک داستان ناب و یک پایان منسجم تمام می شود. اما او زنده و حاضر از 1942 به بعد در ادبیات دنیا نفس می کشد و هزاران هزار تأویل و تفسیر را از آن خود کرده و بر ادبیات داستانی جهان تأثیر گذاشته است.
مورسو قهرمان نیست، بلکه یک ضد قهرمان است. او از پس زوال انسان سر بیرون کشیده و به معنای مفهوم کلمه نماینده تام و تمام انسان مدرن است. او آن چیزی است که در حاشیه و متن خودش وجود دارد. بسیاری او را « شهید راه حقیقت » خوانده اند و راست گویی که نه، تلاش برای گفتن واقعیت او را، یا بهتر بگوییم ساده گویی و راحت گویی او را ستوده اند. در دوره بعد از جنگ جهانی دوم، مورسو به عنوان قهرمان! عدالت خواهی و پاکی مفرط در دانشجویان اروپایی پاریسی شهره بود، اما به واقع آیا مورسو مطهر و راستگو است ؟ کامو در مقدمه ترجمه انگلیسی کتاب مورسو را « قهرمان راستین دنیای امروز »دانسته و معتقد است : « مورسو نمی خواهد دروغ بگوید. دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست، دروغگویی به خصوص این است که آن چیزی را که هست زیاد وانمود کنیم » و به این ترتیب چهره ای معصوم و حقیقت گو را به مورسو نسبت می دهد.
« کانر گروز اوبراین » منتقد انگلیسی آثار کامو، مورسو را شهید راه حق ندانسته ، بلکه او را دروغگویی مثل تمامی انسان ها می داند. « او فقط در مورد یک سری مسائل دروغ نمی گوید و آن هم احساسات خودش است. حاضر نیست به خاطر این که دیگران خوششان بیاید یا کسی را از درد و رنج نجات دهد، یا حتی برای رهانیدن خودش به دروغ، به داشتن احساساتی تظاهر کند که در درونش نیست » و این به نظر اوبراین وجه تمایز و خصیصه اصلی مورسو است. چیزی که او را از تمام شخصیت های داستانی این قرن جدا می کند.
مورسو نگاهی متفاوت به همه چیز و همه کس دارد. نگاه او برگرفته از زندگی است که دارد. او هفته را بدون هیچ کم و زیاد و خللی کار می کند. تنها به امید یکشنبه هایی که به تمام معنا یکشنبه اند! و درست در یکی از همین یکشنبه ها آن اتفاق که خواننده بی شک از ابتدای داستان منتظرش بود تا فضای تخت و منفعل داستان را بر هم زند، اتفاق می افتد. اتفاقی که داستان را به یکباره در موقعیتی جدید و متفاوت تر از قبل قرار می دهد؛ قتل. قتلی که داستان را به دو تکه بدل می کند و به نوعی نقطه عطف داستان به شمار می رود.
نویسنده در تلاشی استادانه بخش اول داستان را می چیند تا بخش دوم را توجیه کند و با آن و از آن بخش دوم و پایان داستان را به سرانجام داستانی خود برساند. قضیه ای که به نظر خود مورسو « ساده » می آید و دنیای داستان و هستی او را بر هم می ریزد.
زن، سیگار و … از نظر مورسو یعنی آزادی و دوری از این ها یعنی مجازات و محروم شدن از آزادی. اما « عادت » این مجازات ها را هم از بین می برد. کامو با استفاده از عادت به درون شخصیت های نام دار داستانش، مثل : مادر، سالامانوی پیر، سگش، توماس پرزه و … رخنه کرده و هستی داستانی آن ها را تصویر و تفسیر می کند. همه و همه به زندگی که می کنند عادت کرده اند. مادر به تنهایی و سکوت آسایشگاه، سالامانوی به سگش، توماس پرزه به مادر، افراد آسایشگاه سالمندان به هم و … . به قول مادر : « آخرش آدم به همه چیز عادت می کند ». و این عادت است که زندگی اینان را پیش می برد. آدم ها تنها برای فرار از تنهایی ها و برای برون رفت از مشکلات احساسی خود تن به عادت به چیز هایی را می دهند که گاه مثل سگ سالامانوی زشت و کریه و آزار دهنده است. اما در دنیایی که تنهایی و فردیت رکن اول آن است باید با حقیقتی دروغی ، عادتی روزگار گذرانید و زندان را هم به بر حسب عادت به خانه خود بدل کرد. چون چاره ای نیست!
در این مرحله آدم ها بدل به چیزی می شوند که به آن عادت کرده اند. چنان که سالمندان « مارنگو » همه در نظر مورسو چهره هایی چین و چروکی اند که به جای چشم نوری بی رمق در فرو رفتگی های چشم خانه اشان وجود دارد. سگ و سالامانو به یک شکل در آمده اند و به نوعی دو روی سکه زندگی سگی اشان هستند. هر یک بدون دیگری کامل نیست و در جایی از داستان که سگ گم می شود سالامانو مغموم و نزار بی هدف تر از قبل به دنبال هیچ است. چون بعد دیگرش را از دست داده و تک بعدی و تخت در داستان جلوه می کند. بین سگ و سالامانو تفاوتی وجود ندارد و اگر هم تفاوتی باشد بین خود و خود است. و با گم شدن او وجود و هویتش را از دست داده است. به طوری که مسخ دیگری، دیگری شده و از خود واقعی خبری نیست. فروپاشی ارزشها و رسیدن به انزوا که از بن مایه های شکل دهنده این قرن « جالب » است، چنین تفکر و عملی را در آثار نویسندگان و هنرمندان رقم می زند.
آدم هایی که در کنار مورسو در طول داستان نفس می کشند و در روایت داستانی گم و پیدا می شوند متعلق به دنیایی هستند که آدم ها بی آن که لامذهب باشند، مذهبی نیستند و کشیش ها را آدم هایی بی یقین به زنده بودن خود می دانند، « چون مثل مرده ها زندگی می کنند ». مسلما پناهگاه و مأمنی برای روح های نا آرام وجود ندارد. آدم ها خود را به بستر سیال و روان زندگی سپرده و با اتفاق ها و حوادث همانطور که برایشان پیش می آید روبرو می شوند و به دنبال عوض کردن چیزی نیستند و اتفاق ها درست مانند « توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده می شود » ، به زندگی آن ها وارد شده و زندگی سرد و بی روح و یخ زده در عین آفتاب و گرمای بی امان را تحت الشعاع قرار می دهد. گر چه این اتفاق ها از سر اختیار و انتخابی است که انسان ها در دنیای جبر آلود به آن تن می دهند. چون با قرار گرفتن در هسته اصلی این اتفاق ها وارد بازی شده اند که خود و هستی ایشان را تغییر خواهد داد و در چنین فضایی مجرم کسی است که در مقابل تصویر رنج گریه کند.
شخصیت عرب، شخصیتی بی نام، بیگانه و گم در داستان، به عنوان راهکاری برای دادن اتفاق و حادثه در بطن داستان، در اصل رویه دیگر مورسو است. مورسو با کشتن مرد عرب در اصل چیزی را در وجود خودش می کشد و با داد گاهی شدن به نوعی به هویتی جدید و نو دست پیدا می کند و حس های جدیدی را در خودش بیدار می کند. حس هایی چون دوست داشتن، منتظر بودن، ترس و … را تجربه کرده و به درک متفاوتی از زمان می رسد. تنها « دیروز » و « فردا » معنای خودشان را حفظ کرده اند و باقی کشداری وقت است و بس. و در چنین روزهایی است که بیگانه ی داستان، بیگانه با همه چیز و همه کس به خودش می رسد.
او بیگانه ای است از خیل بیگانگان ادبیات جهان. بیگانگانی چون « راسکلنیکف »، « ژوزف ک »، « گره گوار سامسا »، « آنتونن روکانتن »، « ژان باپتیست کلمانس »، « رایموند فوسکا » و … . بیگانگانی که هر یک بر تارک ادبیات واضح و درخشان می درخشند و هر یک نماد و نماینده تفکر و محصول دوران خالق خود هستند. و این ها همه در مورسو بیگانه هست و نیست. مورسو بار بردار تاریخ پس پشت خود و جاودانان پیش از خود است. رد نویسندگان و نوع روایت و نگارش نویسندگان بزرگی را در این اثر قابل تأمل می توان کشف کرد . از « نیچه » و « ولتر » و « استاندال » گرفته تا « همینگوی » ، « فالکنر » و« اشتاین بک » ، « داستایوسکی » و « کافکا » هم به جای خود. روایت، تفکر فلسفی، تصویر سازی و موقعیت سازی اثر هر یک به خودی خود جای بحث و نظر بسیار دارد. چنانکه فضای اتاق مورسو را مشابه با اتاق راسکلنیکف و ژوزف ک و تفکر فلسفی و نگاه فلسفی اش را با ایده ها و تفکرات ولتر و نیچه و روایتش را با روایت آمریکایی همینگوی و فالکنر یکی دانست. اما آن چیز که مهم است استقلال مطلق اثر به دلیل یگانگی فکر و نگاه کامو به مسئله بیهودگی و روایت آن است. او چنان استادانه به رخ نمایی پوچی زندگی می پردازد که در پایان مخاطب با تفکری که از اثر بر او تراویده شده تا مدتی گیج و گول بر جای خواهد ماند.
نویسنده به دنبال دادن راه حل نیست و تنها به تصویر گری این دنیا و زندگی آن بسنده می کند و به نظر سارتر که : « انسان پوچ نمی تواند چیزی را روشن کند و فقط بیان می کند » جامه عمل پوشانده و مورسو و دنیایش را نه برای روشن کردن یا استدلال، که همچون تابلویی در پیش چشمان مخاطب خود گذاشته و زندگی در مرز واقعیت و افسانه را تصویر می کند. بیگانه، مورسو می داند که او اولین محکوم نخواهد بود و مطمئنا نوبت به دیگران هم خواهد رسید!
« یک انسان بیشتر به وسیله چیز هایی که نمی گوید انسان است تا به وسیله چیز هایی که می گوید ». سارتر این جمله کامو را در تقابل با شخصیت مورسو و زندگی مورسو و منش مورسو به « سکوتی مردانه » تشبیه می کند. سکوتی که هستی و جهان شخصیتی من راوی اثر را مشخص می کند. و او را « مردی چنین ( بی احساس، تنها، ساکت و … ) می خواند ». قصد کامو در بیگانه مطالعه روانشناختی یک مورد خاص نیست، بلکه رابطه انسان را با دنیا و جامعه مطرح می کند. دلشوره اصلی و اساسی دنیای مدیترانه ای، دنیایی که همه چیز حاکی از وفور و تعادل است و او با تمام قوا فریاد می زند : « مسأله جالب برای من انسان بودن است ».
« زندگی به زندگی کردن نمی ارزد » و مردی در زیر آفتاب مدام و یکریز، در محاصره عرقی که از وجودش می ریزد، بی هیچ انگیزه ای، شاید تنها به دلیل آفتاب! مردی را می کشد و خود را از عمق آینده و از درازای تمام زندگی بیهوده ای که می گذرانده و زندگی که هنوز نیامده، در فضایی از جبر و اختیار، مطمئن و محکم به زیر گیوتینی می سپارد تا در لحظه آخر تنها به امید تماشاگر بیشتر و به گناه گریه نکردن بر مرگ مادر اعدام شود. آری زندگی چنین است و مورسو، این منفور دوست داشتنی، بیگانه ی بیگانه، در آفتاب و با آفتاب می میرد!
* قسمتی از خطابه نوبل کامو
منشر شده در دفتر سوم نگره؛ ویژه نامه نقد ادبیات داستانی
منبع: وبلاگ جواد عاطفه http://javadeatefeh.blogfa.com/post-146.aspx
One Comment
احمد
واقعا عالی بود