هیچ انقلاب عظیمی در تاریخ معاصر بدون حضور روشنفکران به وقوع نپیوسته است.آیا این قاعده که توسط ادوارد سعید ترسیم گشته است،می تواند در مواجهه با جنبش مشروطه خواهی ایرانیان شاهد بروز یک استثنا باشد؟!ما سوال اصلی این گفتار را چنین طرح می ریزیم که،آیا اساساًمشروطیت منهای روشنفکران قابل تصور است؟نیز در همین آغازینه کار اذعان خواهیم داشت که این سطور در پی آنست تا حتی المقدور گامی برای زدودن ابهام و بلکه اغراض از چهره روشنفکران کلاسیک ایران زمین بردارد.
ما بر آنیم که تاریخ نگاری معاصر ما ایرانیان اگر قدمی استوار بسمت خود بسندگی و خود انتقادی برنداشته است بلکه حتی به واسطه آلودگی به آفت تعصب وسوگیری وسیاست زدگی وباندبازی برای تحریف غوطه ور گشته است که برای خارج ساختن آن از این ورطه،یدی بیضا نیاز است؛یدبیضایی که ماهیتی نیز جز بانگرشی فلسفی ،انتقادی وغیر مغرضانه ی نمی تواند داشته باشدوگرنه این دور تسلسل هر چه بیشتر فرورفتن مارا در ناآگاهی از هویت خود ،نقطه پایانی به خود نخواهد بود!سیاق غالب تاریخ نگاری امروزین ما چنان شاهد حذف و تحریف است که ،مخاطب آگاه این تاریخ حاضر است تب را گرفته و از بیخ و از بنیاد به عدم طرح این نوع تاریخ نویسی رضایت دهد.جریانات سیاسی حاکم که همانا عناصر مسلط بر موسسات فرهنگی و پژوهشی نیز هستند، امروزه گامی فراتر نهاده و از سطح بسنده کردن به بایکوت و سکوت به سانسوروتحریف ره برده اند. ما نیز در مقام یک مخاطب صرف این تاریخ برآن شده ایم تا این غبار غیر منصفانه را که بر ساحت مفهوم روشنفکر پاشیده شده است قدری کنار بزنیم.
صادق زیبا کلام در پیشگفتار ((سنت و مدرنیته))ضمن برشمردن وجوهی از آفات تاریخ نگاری ما ،بخصوص حول محور مشروطه در موردی نیز به رویکرد خاص رایج شده در دو،سه دهه اخیر اشاره می نماید که ((فلسفه تاریخی حاکم برآن))با ((تقلیل تاریخ))بالاخص تاریخ تحولات معاصر ایران به دو مجموعه خیر و شر ،سیاه و سفید،حسن و قبح،وخادم و خائن،به ثنویت تاریخی ایرانیان دامن زده است،چنانکه سکه رایج شدن این رویکرد باعث آن شده است تا کمتر کسی از ما بتواند با گذار از این ثنویت و مانویت و نیز پیشه ساختن خرد ،اندیشه ای خاکستری را حاصل نماید.دراین نگرش اصولاًوجوهی از هستی شناسی تاریخی مغفول مانده و تنها دو سر بر ما و با ما از آن باقی می ماند.این امربه زعم زیبا کلام در بعد اجرایی به فرضیه های توطئه ،دست های پنهانی،وعوامل نامرئی و…مبدل شده است.طبق این شبه فرمول قطعی،گروه نخست عمدتاًشامل روحانیون وعلما می شود و گروه دوم نیز شامل عناصر سکولار،غرب زده،سرسپرده وقس علیهذا…دکتر زیباکلام که از قضا در تحلیل این پدیده هم صادق است و هم زیبا کلام!نهایتاًمی رسد به این که طبق این فرمول گونه،نه تنها شخصیتها به دلخواه در چارچوب سفیدهاوسیاه ها قرار می گیرندومثلاًعباس میرزاخائن و میرزای شیرازی خادم وحاج ملا علی کنی خادم و تمام روشنفکران مشروطه خائن تلقی می شوند ،بلکه چون نمی تواند نگاه واقع بینانه ای از تاریخ ارائه دهد به وقایع تاریخی نیز همچون شخصیت های تاریخی به صورت سیاه و سفید می نگرد.آن دسته از تحولات که سفید هستند به مردمی نسبت داده می شوند که معمولاًتحت زعامت و رهبری خادم ها بر دشمن پیروز شده اند.اما آن دسته که سیاه هستند به استعمار و استکبار ولیبرالها و فراماسون ها و روشنفکران غرب زده و…هر وقت پیروزی هست،فقط صحبت خادمهاست و هر وقت شکست، صحبت از خائنان در میان است.وقتی پیروزی است دشمن بدبخت و زبون و حقیر است و وقتی شکست است دشمن حیله گر و نابکار و توطئه گر !!!
این نوع نگرش از سویی پای در هویت تاریخی قدرت در ایران دارد و از سویی نیز به واسطه آمیزش با ایدئولوژیها به شعائری قشری بدل گشته و در دوران جدید تاریخ ما پای سفت ساخته است.اکنون شاهدیم که از سطح صرف بازیهای سیاسی به ساحت تحلیل پدیدارهای رئال تاریخی نیز تعمیم یافته و به استحاله آنها کمر همت بسته است.ما را قصد آن نیست تا از بار ارزشی مصاف بخشی آگاه از جریان روحانیت با خصم مستبد بکاهیم و یا توان بالای آنها را در بسیج توده ها نادیده بگیریم،بااین وجود به علت نداشتن سر آشتی بین طیف اصول گرای روحانیت با روشنفکران کلاسیک ایران زمین،که تنها برآنند تا تلاشهای این طیف مهم رانادیده گیرند وحساب تمام کامیابی ها را به پای روحانیت گذارند، مجبوریم تا به آنچه کمتر بدان پرداخته می شود بپردازیم.تا بگوئیم که هرگز روشنفکران مسئول همه مصائب پایان راه آزادی خواهی نبودند.
این در حالی ا ست که در دوران آغازین جنبش آزادی خواهی ایرانیان در اغلب حوزه های علمیه کتب معقول را مطلقاًجزو کتب ضلال می دانستندو((اگر کتاب مثنوی را نیز در حجره کسی می یافتند با او رفت و آمد نمی کردند که کافر است و خود کتابها را نیز نجس می دانستند..))آقا شیخ محمد باقر اصطهباناتی نزد آقا نجفی قوچانی شکوه و گلایه سر می کند که ((من از این درس معقول گفتن شهرت گرفته ام به حکیم که تالی مرتبه لاابالی گری و بی دیانتی و بی علمی است و از رو این سال ها در گوشه انزوا به فقر و فلاکت و قرض داری مبتلایم.))این جریان فکری که به نوعی باید ریشه هایش را در تفکرات ملا احمد نراقی رد یابی نمود از جنس ذم دنیاست و هر چه امورات وابسته بدان است
ملااحمد نراقی ((بنیاد همه تلاش های گروه های اجتماعی زمان خود را برآب می داند.))حتی همین ملا احمد نراقی که مانند صوفیان خرد گریز و عقل ستیزی چون روزبهان بقلی و ابراهیم ادهم،عقل را کمترین حرمتی نمی نهد و دنیا را محل اعتنا و اعتبار نمی داند. تنها پس از شکست های ایران در جنگ های با روس هاست که عباس میرزا شاهزاده خوش نام قاجارها به لزوم رابطه با مغرب زمین در بعد آموزشی پی می بردوافرادی را بدان دیار رهسپار می سازد.افرادی که اغلب پس از رجعت به وطن هسته های اصلی کادرهای متجدد ایرانی را تشکیل می دهند.اگرچه به زعم طباطبایی حتی با آغاز اصلاحات عباس میرزا نیز همچنان مشکل مبانی مرتفع نمی گردد و این اصلاحات در بی اعتنایی به سنت قدمایی انجام می گیرد،اما به هر حال همین روشنفکرانند که موجبات بروز مقدمات پرشس از انحطاط ایران زمین را فراهم می کنند.در واقع نه قدما قابلیت انطباق با شرایط دوران جدید را داشتند ونه متاخرین آنگونه می بایست به لزوم تفکر در شکاف سنت و تجدد پی می بردند.جواد طباطبایی بر آنست که حتی با پدیداری عنصر جدیدیی در برابر نظام سنت قدمایی که شرایط امکان دریافتی از تصلب سنت را بهمراه داشت از سویی اهل نظر سنت قدمایی به چالش ورود عنصر جدید بی اعتنا ماندند و از سویی نیز اهل نظر روشنفکر به معنای دقیق کلمه نبودند.اما همین تلاش های آغازین روشنفکران است که نه تنها ایرانیان را به فاصله عمیق شان با تمدن مغرب معطوف می سازد؛بلکه حتی بعد ازاین برخی روحانیون را نیز به تکاپوی تجدید نظر در برخی مفاد سنت می اندازد تا لااقل آن ها نیز قدری جدی تر به مفاهیمی چون ملت،وطن،انتخاب و با مشروطه اندیشه کنند.به ویژه زمانی که جمعی از اصحاب نظر در مقام نخبگان رسمی سیاسی وارد دستگاه حکومتی می شوند و در کاربست نظرات جدید خود برای اصلاح امور مملکت تلاش می کنندلوازم اصلی بروز سطحی گسترده از نقادی و پویایی اجتماعی در بین تمام اصناف فکری پدید می اید و به بخش های مغفول تر جامعه نیز رخصت بیان می دهد!پس از امیر کبیر بزرگ ،صدر اعظم هایی چون میرزا حسن خان قزوینی ،علی خان امین الدوله، میرزا علی اصغر خان امین السلطان با ورود به عرصه عملی سیاست نقش وزرایی نوگرا را ایفا کردند که با((قانون و مدنیت غربی آشنایی و به آن دلبستگی داشتند و به زبان های بیگانه بخصوص فرانسه آشنا بودند.آنها دربی اعتبار کردن نظام ملوک الطوایفی ودر تضعیف قدرت شاه در چارچوب نظام سنتی سیاسی و با طرفداری از قانون و تفکیک قوا تلاش کردند.))چنانکه ناصرالدین شاه از وزیری چون میرزا حسین خان سپهسالار قدری بیزار است که حتی از مرگ او سخت شادمان می گردد.چرا که اطرافیان و خود او ازین پس دیگر از زحمات او در راحت خواهند بود و نفسی براحتی می کشند!!!
از طرفی نیز باید به اهمیت بیشتر این قشر نخبگان سیاسی پی برد اگر بدانیم که ((روحانیت در مقام نخبه سنتی-مذهبی تا استقرار جمهوری اسلامی هرگز رسماًوارد هرم قدرت نمی شود.))این امر بزعم علیرضا ازغندی نه به خاطر عدم تمایل روحانیت بلکه بواسطه عدم تمایل شاهان است به خطر فی نفسه آنان برای دستگاه قدرت قجری.
روشنفکران در چندین حوزه بسیار بنیادین توانستند فتح بابی کرده و یا مقدمات پرسش بنیادین را طرح ریزند؛چنان که یکی از این حوزه ها حوزه زبانی بود.آنها با پرهیز از تصنعات و تکلفات ادبی محض بزودی مفهوم آزادی را در معنای عام آن وارد ادبیات مشروطه کردند.و با همین کار مفاهیم جدید وارد گفتمان رایج کشور گردید و برای همگان از حالتی غریب خارج گردید.مثلاًتعابیری چون((لیلای وطن،زلیخای وطن،عروس وطن…جای معشوق کهن سال شعر پارسی را گرفت))تا جایی که درون مایه های ناسیونالیستی وارد شعر گردید و درشعر فرخی و عارف و عشقی به اوج خود رسید.آجودانی شعر مشروطه را((ستایش نامه ی بلند بالایی از ملت و آزادی می داند.))نخستین تلاش ها برای نگارش قانون یا لااقل نزدیک ساختن شرایط اداره کشور به نظمی قانونی در رساله های میرزا ملکم به وضوح به چشم می خورد.او بمثابه سیاستمداری ذووجهین ابعاد کثیری از سیاست را از مسایل حقوقی تا بین اللملی وجهه نظر قرار می دهد.وی در رساله پلتیکای دولتی می آورد که با وجود قرابت زمان انحطاط ایران زمین ،عقلای آن می گویند کسی فردا را ندیده است!و به واسطه این اعتقاد غفلت آور تحقیق اوضاع آینده را خارج از دایره تکلیف دولت می شمارند.در حالی که حکمای فرنگی اصول رشد انحطاط عمر دول را از روی تحقیقات دقیق معین کرده اند.ملکم به نوعی با این رویکرد لااقل به حیث طرح پرسش آغازین هم که شده باشد، ایرانیان را به لزوم پرشی از انحطاط خود معطوف می دارد و لزوم و فوریت طرح آنرا مطرح می کند.وی حتی جنبش جمهوری خواهی ایران را بزعم بسیاری از طریق تاسیس فراموشخانه ای می آغازد که کسانی چون سید صادق طباطبایی و پسرش سید محمد،(رهبری آینده جنبش)ونیز حاج میرزا زین العابدین امام جمعه ،مجدالملک سیانکی،رضاقلی خان هدایت،میرزا محمد تقی لسان الملک سپهر،میرزا جعفرخان حقایق نگار،میرزا محمد صبا،میرزا حکیم الهی،میرزا حسن جلوه و نیز شیخ هادی نجم آبادی و شاهزاده جلال الدین میرزای قاجار را به عضویت خود درآورده بود.فراموشخانه اولین مجمع سری ایران بود و ملکم خان سعی داشت از طریق فعالیتهای تبلیغی در این مجمع و روشنگری اندیشه ها،مریدان زیادی را گرد آورد تا زمینه را برای اصلاحات سیاسی و اجتماعی مورد نظرش مهیا سازد.و حتی زمینه را برای تغییر سلطنت آماده کند.برخی حتی برآنند وی در پی ایجاد بستر برای برکشیدن شاهزاده جلال الدین تا مسند شاهی بوده است.فی الواقع اعضای همین مجمع در آینده جزو مهمترین عوامل موثر در پیشبرد مشروطیت گشتند.چنانچه شیخ هادی نجم آبادی صاحب کتاب مهم((تحریر العقلا))خود با نگارش این اثر گامی جدی برای دخول عقلانیت به حوزه ایمان برداشت.وی در جای از این کتاب می آورد که ((خوب تعقل نما ،تاگر کسی ایمان بیاورد به معجزه بدون تعقل کلام مدعی نبوت که حق است یا نه متابعت ننموده الا دعا و ندا را که کلام او را نفهمیده و از معجزه جز بزرگی او چه خواهی فهمید چنان که حیوانی که او را صدا می زند داعی و صاحب آن …))
میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی دیگر از اندیشمندان سیاسی ایران آن روزگار است که درست در زمانه ای که ناصرالدین شاه مایل است تا مردم فرق کلم و بروکسل را از هم تشخیص ندهند به لزوم بررسی و جراحی احزاب و پارلمان و گروههای سیاسی اروپا پی برده و تشریح جمهوریت را مرکز ثقل آثار خویش قرار می دهد.وی جزو پیشگامان ادب مشروطه و تغییر ساختاری رویکرد آن به مضامین اجتماعی است .او ابداًاز نقد شیوه منشیانه نگارش کوتاهی نکرده و در مقام مهندس انشای جدید عمل نوشتن رسالات را با مضمون سیاسی باب می سازد.وی به رواج شدید تملق و تحمل ظلم و استبداد در ادبیات سیاسی تاخته و زمان ((مار زلف))و((سنبل کاکل))را طی شده می داند.وبه اهمیت پرداختن به راه آهن و صنعت اشاره می کند.او به نوع خود واجب شرعی هم می داند که باید به روش نگارش نو روی کرد.
میرزا آقاخان کرمانی نیز چنان متفکری است که گویند ناصرالدین شاه با شنیدن نام او زبان خود را می گزیده و پا بر زمین می کوفته است.وی نیز به طرح مسئله زوال ایران اهتمامی جدی به خرج می دهد و مهم آنکه فراتر از بسیاری از دوستان خود فلسفیدن را ارجی دو چندان می نهد.از حکمت صدرائی تا فلسفه عصر روشنگری تا نحله های مادی و طبیعی در گستره اندیشه فلسفی او جای دارند.اما او در غایت مکتبی و مذهبی عقلی را برمی گزیند.آقاخان که بعدها حتی سر خود را در راه آزادی از کف می دهدنه تنها یکی از شهیر ترین و موثرترین مبارزین راه قانون و آزادی است بلکه به گفته آدمیت ((اهمیت میرزا آقاخان در تاریخ تفکرات در ایران در این است که اولاًنخستین بار برخی عقاید و آرای حکمت جدید را در نظام واحدی عرضه داشت ثانیاًکوشش کرد ترکیبی از اندیشه های حکمای اسلامی و مغربی را بسازد.))به زعم آدمیت او حکمت را از چارچوب گذشته رها ساخت و اصول جدید طبیعی را وارد آن ساخت.وی برخلاف عقیده برخی نه تنها با دین عناد ندارد بلکه آنرا در تناسب با عقلانیت تعریف کرده است.کرمانی برآن است که کلیدویژه اساسی دیانت در تعالی اقوام است و بر عکس هر گاه عقاید مذهبی توجه آدمی را از جهان طبیعی و حقیقی به آسمان اوهام و خیال پردازی بکشاند آثارش فقر و ادبار و انحطاط است…به باور او “هر گاه ملتی در سیاست و دین گرفتار استیلای فرمانروایان دیسپوت و علمای فاناتیک گرددمجرای تنفس طبیعی برای آن قوم باقی نمی ماندوغلبه آن دو قدرت مصنوعی نمو جامعه را محصور و متوقف می گرداند و سرانجام کارش را به تباهی می رساند.”نکته با اهمیت در اندیشه کرمانی آن است که وی ناسیونالیسمی صحیح را پی می گیرد که حد متعادلیست بین دو سر افراط و تفریط.او نه تنها عناصر غنی و فرهنگی ایران زمین را از عناصر اصلی ناسیونالیسم خود می سازد بلکه بدرستی هر چه تمام تر به این آفت اساسی ایرانیان پی می برد که ((تکبر بی مایه و افتخار بی پایه و عزت بی جهت و غرور بی سبب))آنها مایه خرابی ملت و دولت گشته است.او در جوار اهتمام جدی به لزوم اخذ تمدن فرنگی به پاس داشت زبان ملی مصراست و آن را مایه قوام ملت می داند.در مورد نکته نخست داریوش شایگان نیز در افسون زدگی جدید خود معتقد است که امروزه کاش ایرانیان بمثابه سکنه آفریقا این گذشته زرین چند هزار ساله را نداشته تا به جای توقف در آه ها و حسرت ها به افکندن طرحی برای پیش روی خود نایل می آمدند.در مورد نکته دوم نیز سالیان سال پیش کسی چون سید فخرالدین شادمان که حتی در ابداع واژگان غربزدگی سبقتی تاریخی نسبت به آل احمد و فردید دارد حربه اساسی را برای آنچه “تسخیر تمدن فرنگی “می خواند،همین پاس داشت زبان پارسی می داند که از گذر غارت و چپاول تاتاریان و نازیان جان بدر برده است و چنانکه مرحوم زرین کوب وصف می کرد چونان ققنوسی از زیر خاکستر تباهی ها و ویرانی ها سر بر کشیده است و سیمان ملاط ماندگاری بنای فرهنگی اندیشه ایرانشهری را موجب گشته است.
میرزا فتحعلی آخوندزاده نیز از اهم کسانی است که حتی به زعم بسیاری از تحلیلگران امروزین چهره ای ست بلکه میان تمام هم قطاران خود.آخوندزاده را چون مقامی یگانه در سراسر مشرق زمین می دانند که کمتر کسی را یارای برابری با اوست.که او آغازگر فن تیاتر نویسی در خطه ی آسیاست و اولین نویسنده نمایشنامه در تمام شرق.او حتی برای بار نخست نقادی را در مفهوم اروپایی اش برای ایرانیان آشنا ساخت و رئالیسم ادبی را ترویج کرد.آجودانی نقل می کند که اروپائیان حتی او را “مولیر شرق”و”گوگول قفقاز”لقب داده اند.دکتر میلانی در اثر با اهمیت خود”تجدد و تجدد ستیزی در ایران”بارها به لزوم وجود عنصر نقادی برای استواری بنای تازه مدرنیته تاکید می ورزد.وبنوعی میل به تجدد را بدون نهادینه ساختن نقادی و شکاکیت امری ناممکن ارزیابی می کند. ازین روی به اهمیت فوق العاده آخوند زاده پی می بریم که وی مقدم بر سایرین و پیش از آنکه سایر اجزای اندیشه خود را طرح کند بنای کار را بر مبنای نقد محکم می گرداند.ازاین جاست که آخوندزاده در هیات روشنفکری تمام عیار چنان تعمقی روا می دارد که بسیار پیش از ما در می یابد درک مدنیت غربی و دستیابی به پیشرفت و تکامل فقط با اخذ ظواهر مدنیت و صنعت و تجارت ممکن نیست.بدون تفکر فلسفی و انتقادی غرب نمی توان به جوهر آن پی برد .عبدالهادی حائری که آخوندزاده را “یک سکولاریست تمام عیار”می خواند به سطحی اساسی از تفکر او اشاره می کند .حائری می نویسد که آخوندزاده خود مردم را مسئول ستمی می دانست که به آنان روا می شود.
آری اگرچه این سطور برای بازخوانی اندیشه های بزرگ مردانی چون محمد خان سینکی مجدالملک،میرزا حسین خان سپهسالار اعظم،مستشارالدوله تبریزی،میرزا حبیب اصفهانی و یا حسن رشدیه فرصتی نمی یابد اما در مجموع می توان به این ارزیابی رسید که مقام و سطح روشنفکران مشروطه را قدری و شانی جدی است که بی اعتنایی بدان تنها نشان از عدم درک درست جریان فکر در ایران دارد و سعی در تحریف آن نیز تنها آب در هاون کوفتن و باد در هاویه پیمودن است.حتی آنچه امروزه در حد مرده ریگ اندیشه های آنان در کتب دانشگاهی جهت خالی نبودن عریضه وامانده است. به قدری جدی می نماید که هیچ مخاطب آگاهی را توان آن نیست تا بعداًپی آن را نگیرد و به کلیت آنها پی نبرد.
شکی نیست در هر دوره افرادی با اندیشه های سطحی نیز هستند که بعدها گفتارشان توسط جریانات قشری حاکم به حساب کلیت یک جریان فکری کلاسیک گذارده می شود.مثلاًدر مورد اهمیت احداث راه آهن در ایران اگر چه از سوی محمد کاشف ادله عقل پسندی ارائه می شود اما هم اوست که با گفتن اینکه مدت ۹۹سال زمانی کم است در برابر عمر دائمی دولت به توجیه واگذاری انحصاری امتیاز راه آهن ایران به ایادی بیگانه می پردازد!!!تنها کمی حساسیت لازم است تا تفاوت امثال او را با کسانی چون آخوندزاده دریابیم.
آری آخوندزاده بدرستی دریافته بود که انداختن تقصیرات هر شکستی به گردن دیگران به عادتی تاریخی برای ما بدل شده است.اکنون نیز که همه اشتباهات به پای روشنفکران گذاشته می شود در امتداد همین پروسه است.وگرنه کسانی که در آن فضای روستایی و ایلیاتی و خرافی ،بی مزد و منت حتی از دریغ جان خود ابایی ندارند شایسته این گونه انگ و اتهام نمی باشند.در دورانی که هنوز به سبک سیاست نامه های کلاسیک اندیشه سیاسی ایران،کسانی، شاه را مانند چوپانی برای حراست از مردمان گوسپند مانند ،لازم می شمارند و قانون بقدری غریب بود، حتی برخی می پنداشتند “اگر بنا باشد که حکام در هر امر محکوم دستور العمل کتابچه دولت باشند ،اطلاق لفظ حاکم وانگهی بر حکومات مستبده غلط محض خواهد بود”وظیفه رعیت هنوزهم اطاعت محض بود و گفته می شد”رعیت سگ کیست!چه دهن دارد که به دولت اطمینان نماید یا ننماید!”سیاح ایرانی به قلم میرزا حسن کاشانی معترف است که علمای ایرانی که تحصیل عراق بر می گردند حتی یک بوریای کهنه ندارند و بیست سال نمی کشد که مالک دویست-سیصد هزار تومان املاک می شوند.”معترف است حتی حاکم مافنگی در اداره حکومت خود چون شاهی مستبد قدرت دارد.معترف است حساب و کتاب و دیوان یعنی تمسخر .معترف است حکام شرع خدایی می کنند و حکم نا حقشان غیر قابل اعتراض است و اعتراض را پاسخ تنها چوب ارجن است و داس و دره!!!در این سامان بی سامان آفت زده و متلاشی که بخصوص پس از شکست از روس ها امیر کبیر به اهمیت آموزش و پرورش جدید می افتد و بنا را بر خارج کردن انحصار آن از می نهد.پس سنگ بنای دارالفنون بدست او گذاشته می شود.این نسل روشنفکران که دکتر رامین جهانبگلو آنان را نسل اولی ها می خواند به زعم وی “برای دفاع از استقلال ایران راه مدرنیته ابزاری”را گزیدند و به ترویج آن مشغول شدند.آنها که به “ارزش های عقل روشنگری ،پیشرفت های علمی و فنی و همین طور کنترل بر طبیعت اعتقاد داشتند”راه را چنان هموار ساختند تا نه تنها نسلی فربه و بی نظیر چون نیما،هدایت،داور،تقی زاده،فروغی،جمالزاده،ایرانشهرو…درامتداد آنهاپای بر عرصه نهند بلکه موجبات چرخشی اساسی در گفتمان رایج روحانیت فراهم ساختند.مهرزادبروجردی برآن ست که این نسل دومی ها مصداق عینی روشنفکرانی اند که وعظ افلاطون را به گوش گرفتند تا با حضور خود در عمل سیاسی موجب عدم ارتقای لمپن ها به مسند قدرت گردند.این امر حاصل نگردیده است مگر به زحمات روشنفکرانی که تعبیر واقعی، روشنفکران درتبعید ادوارد سعید بودند. اما به مرور زمان روحانیونی چون آقا روح الله نجفی اصفهانی ،علما الدوله خلخالی و ملا عبدالرسول کاشانی مشروطه را عین اسلام و اسلام را همان مشروطه دانستند.قانون اروپائیان را ماخوذ از قرآن و کلمات ائمه برآورد کردند و با وجود عدم درک اصولی از نسبت سنت و تجدد و نیز اسلام و دیانت و مدرنیته و مشروطیت ،حرکت در طریق آشتی با اصول دموکراسی و آزادی انسانی را آغازیدند.جریانی که سرانجام به عالم بزرگ محمد حسن نائینی می رسد و به قول طباطبایی به دست او مشروطه نیز مکتوب می گردد.نائینی قدرت سلطان را در آرای خویش محدود و همه مردم را در امور کشوری شریک می داند.او حکومت را موکول به قانون و حتی حاکم را پاسخگو به مردم می شمارد.اگر چه پرداختن به اندیشه نائینی خود زمانی مفصل می طلبد اما تنها برای تسریع و پیش برد بحث ،به وجوهی کوتاه از اندیشه سیاسی او اشاره می کنیم.هگل بندگان را مسئول مستبد شدن وگردن کش گشتن خدایگان می دانست.وجالب آنکه نائینی نیز در بخشی از تفکر خود چون هگل مردمان را مسئول عواقبی می داند که از غفلت آنها سربرآورده است.اگر از پانوشت سید محمود طالقانی برای ساده کردن زبان نائینی بهره بریم می آوریم که وی حتی به شعبه ای بنام استبداد دینی قایل بوده است این شعبه از دین را برای عوام فریبی کارآمد می دانسته است.وی این استبداد را همانا عین ظل الشیطان می خواند!
به هر تقدیر نتیجه تمام کنش ها و واکنش ها و رودر رویی سنت و مدرنیته وروشنفکر و روحانی ختم بدانجا گردید که شاه قاجار به ترغیب روحانیونی که به او وعده ملاقات با خدا می دادند و وی را به کوشش برای عمل صالح دعوت می کردند تا موجب آمرزیدگی گناهانش گردد ،فرمان مشروطه را به امضا درآورد.فارغ ازآنکه بخواهیم دلایل به اصطلاح انحراف مشروطیت را بررسی نمائیم تنها قصد آن داریم تا نشان دهیم که روشنفکران مشروطه نقشی قطعی دراین امر نداشته اند.اگر مشروطه همان مشروطه ای که زمانی بنیاد شاهی-آرمانی ایرانیان را به لرزه درآورده بود اکنون درآستانه میل به استبدادی جدید بود این مشکل را باید در تبار استبدادی ایرانیان ریشه یابی نمود.برخی به درستی گفته اند که مشروطیت از آغاز بنیادی سکولار داشت واساساًطرح بحث انحراف آن از دیانت محلی از اعراب نمی تواند داشته باشد!روشنفکران سالها پیش از نوسازی مستبدانه رضاخانی زنان را به حوزه عمل اجتماعی دعوت می کردند وبه لزوم آموزش نوین اذعان داشتند.آنها اصلاح ساختار زبان فنی فارسی ،لزوم تفکیک قوا،تشکیل پارلمان،مطبوعات آزادو…را بصورتی پرسش گونه از تمدن فرنگی اخذ کرده و وارد ادبیات ما ساختند.درسالهای اوج این جریان فکری حتی ارج و قرب روشنفکران به حدی رسیده بود که آخوندی چون شیخ ممقانی طلبه های خود را به منورالفکری تشویق می کرد.منورالفکری ای که به زعم آقاخان کرمانی خود،رافع الخرافات بود.اگرچه روشنفکران آن دوران ابداًاز تیر رس نقادی مصون نیستند و نباید هم باشند،لیکن ما آنچه آنان درحد وسع خویش وبه فراخور برآورد وضع روستایی جامعه ایرانی کاشتند آنقدر باارزش است که هنوز هم روشنفکری نسل جدید باید ازآن خوان بهر ها گیرد.اگر روشنفکران مشروطه نتوانستند ارتباطی منطقی بین لوازم تجددو عناصر سنت برای برون رفت از تصلب بیابند لااقل شالوده شکنی ای را جسارت کردند که همین نگاه تاریخی امروزین و نگرش منتقدانه مان ریشه در آن دارد.روشنفکری مشروطه حتی در لایه های اصیل خود عرفی بود و می توانست در صورت به بیراهه نرفتن بنای استواری از روشنفکری سکولار را درایران پایه ریزد.روشنفکری مشروطه اگرحتی به فرض محال کمترین دستاورد پراگماتیکی هم نداشت دست کم رهاوردی متحریانه و معصومانه از جنس هستی شناسی آغازین انسان مهاجری داشت که در برزخ بین سنت و مدرنیته به اقتدار و اعتلای ایران زمین می اندیشید.این روشنفکری مشروطه نبود که در غایت راه به انسداد روش شناختی برد بلکه به تبار ایرانی آنها بود که هماره در گردونه استبداد در نوسان است و بزودی نقد خود را فراموش کرده و به بیراه گفتن به دیگری وقت می گذراند.این تبار بود که پس از سالها آرزوی دیدن رخساره عروس آزادی و توسعه اوقات خود را در مسیر کتک کاری مسلمان و یهودی و بابی و شیخی به بطالت گذرانید.این امر بود که راه را برای امتداد توتالیتاریسم جدید گشود وارتش سالاران توانستند از باغ بی صاحب مشروطه ایرانی میوه شوم دماگوژی و قدر قدرتی دست چین کنند.شاید در یک کلام ریشه این تسلسل را باید در تعبیر کاتوزیان از جامعه ایرانی جست که آنرا به کوتاه مدتی و کلنگی بودن موصوف می سازد.خاصیتی که جراحی ماهوی برنمی تابد و به پانسمانی سرپایی اکتفا می کند.این امر باعث آن می شود تا هرگز بیماری ایرانیان که همانا زوال اندیشه و….باشد بهبود نیابد و پس از هر دوره کوتاه بهبودی سطحی،درد شدیدتر حتی از پیش فوران کند.اگر روشنفکری مشروطه درد را به ما نمایش داد این وظیفه روشنفکر امروز ایران زمین است که اگر نه به مداوای آن لااقل کمر به تشریح جدی آن بندد..